قصه ای آموزنده و کودکانه درباره رشد گل ها

قصه شب”همه منظریم”: عصر یکی از روزهای آخر تابستان بود. بوی گل یاس در هوا پیچیده بود. سارا این بو را خیلی دوست داشت و آن را خوب می شناخت. پارسال، هر روز عصر، حیاط خانه خودشان و حیاط خانه ناصر آقا هم از بازی این عطر پر می شد. امسال گلدان یاس سارا هنوز گل نداده بود. سارا منتظر بود که گل های سفید و خوشیزی یاس را روی شاخه های گلدانش ببیند. آنها را بچیند و در بشقاب بریزد و در اتاق بگذارد. دلش می خواست همه جای خانه بوی عطر یاس بگیرد.

پارسال، هر وقت که گلدانش زیاد گل می داد. آنها را یکی یکی از نخ رد می کرد. یک گردنبند زیبا برای خودش و یکی هم برای عروسکش درست می کرد. یک مشت گل یاس هم برای مادربزرگ می برد تا لای جانمازش بگذارد

سارا کنار گلدان نشست. عروسکش را روی زانوهایش گذاشت. به گلدان و شاخه های خالی آن نگاه کرد و گفت: «پس چرا گل نمی دهی؟ من که هر روز به تو آب می دهم. نکند مریض شده ای؟ راستی، مگر گلها هم بیمار می شوند؟» بعد ادامه داد:«خواهش می کنم گل بده. عجله کن. مادربزرگ منتظر است. من منتظرم عروسک منتظر است.»

از آن طرف دیوار صدای آب می آمد. ناصر آقا مثل هر روز به باغچه و گلدان هایش آب میداد. پارسال، هروقت ناصر آقا از سر دیوار به گلدان پر از یاس سارا نگاه می کرد، می گفت: «به به! چه گلدان پر گلی» سارا توی فکر بود که صدایی شنید.

سارا جان بیا جلو. اینها مال توست.»

صدای ناصر آقا بود. سارا سرش را بلند کرد. ناصر آقا همسایه شان از بالای دیوار دستش را دراز کرد و یک مشت گل یاس توی دامن سارا ریخت. سارا با خوشحالی فریاد زد: «وای این همه اس!»

قصه همه منتظریم
قصه همه منتظریم

اینم بخون، جالبه! قصه “ژانو و پرنده اش”

بعد ناصر آقا بسته کوچکی به سارا داد و گفت: «این کود است. غذای گل هاست. آن را پای گلدانت بریز.

گلدان را در آفتاب بگذار و به آن بیشتر آب بده. گل ها به غیر از آب، به غذا و نور خورشید هم احتیاج دارند.»

سارا گفت: «پس برای این است که گلدانم گل نمی دهد. متشکرم ناصر آقا»

سارا صبح خیلی زود از خواب بیدار شد. عروسکش را بغل کرد و به ایوان رفت. به کمک مادرش کود را پای گلدان ریخت. به آن آب داد و گلدان را به طرف دیگر ایوان کشید. اما پس آفتاب کجاست؟ با اینکه هوا تقریبا روشن بود، اما هنوز خورشید در نیامده بود. سارا به آسمان نگاه کرد، هیچ نشانی از خورشید ندید. چند تکه ابر کوچک و بزرگ در آسمان بودند. سارا به عروسکش گفت: «صبر می کنم. فردا حتما آفتاب می شود.»

اما فردا هم خورشید نتابید. هوا هنوز ابری بود. سارا به سراغ گلدان یاس رفت. دید چند غنچه داده است. ناصر آقا درست گفته بود. آب بیشتر و کود برای پاس مفید است. حالا فقط آفتاب کم بود. سارا حوصله اش سر رفته بود. به اتاق رفت و کنار مادر بزرگ نشست. دفتر نقاشی و مدادرنگی هایش را برداشت. اول یک گلدان کشید. بعد هم چند شاخه بوته گل یاس کشید. بالای گلدان هم خورشید خانم را نقاشی کرد و با مداد زردش آن را رنگ کرد. خورشید توی دفتر سارا به گلدان لبخند می زد.

سارا نقاشی اش را به مادربزرگ نشان داد و گفت: «ببین خورشید چقدر مهربان است .دارد به گلدان یاس میخندد. ببین این گلدان چقدر یاس داده است.»

بعد ناگهان فکری کرد. با سرعت یک ورق کاغذ از دفترش کند. خورشید بزرگی وسط کاغذ کشید. چشم و ابروی قشنگی هم برایش نقاشی کرد. بعد با دقت خورشید را رنگ کرد و آن وقت دور تا دور خورشید را برید. مادربزرگ ساکت نشسته بود و به سارا نگاه می کرد.

سارا با عجله به ایوان دوید. نقاشی را به ستون وسط ایران مقابل گلدان یاس چسباند. خورشید کاغذی سارا به گلدان باس لبخند میزد.

سارا با خودش گفت: «این هم از خورشید خانم. بعد با خنده گفت: «حالا باید منتظر گل های یاس باشم.»

در همان وقت نسیمی وزید. خورشید کاغذی سارا را رویستون تکان داد. سارا به خورشید دست کشید. سرد سرد بود.

مادربزرگ به ایوان آمد. خورشید کاغذی را دید. سارا را هم دید که کنار گلدان نشسته  بود. مادربزرگ با خنده به سارا گفت: «مادر جان خورشید کاغذی فقط به درد گل های کاغذی می خورد. صبر داشته باش، خورشید حتما تا بعدازظهر، از پشت ابرها بیرون می آید سارا تا بعدازظهر صبر کرد. وقتی دوباره به ایوان رفت، باد شدید تر شده بود. نزدیک بود خورشید سارا از ستون جدا شود. باد ابرها را آهسته آهسته کنار زد و سارا خورشید را از پشت ابرها دید. در همان وقت آفتاب، ایوان حیاط را روشن کرد. روی گلدان یاس تابید و به نقاشی سارا نور پاشید.

حالا خورشید کاغذی هم گرم و هم پرنور شده بود.

سارا فریاد زد: «خورشید خانم آفتاب کن. بتاب و غنچه های یاس را باز کن. همه منتظرند. عجله کن.»

سارا باز هم تا عصر صبر کرد. وقتی عصر شد به ایوان رفت و با خوشحالی به غنچه ها نگاه کرد. بعد با عجله رفت که عروسکش را بیاورد تا خورشید را ببیند. وقتی سارا با عروسکش برگشت. چندتا از غنچه های یاس باز شده بودند. سارا سرش را جلوتر برد و یکی از گل ها را بو کرد. حالا حیاط خانه مثل پارسال پر از عطر یاس بود.

سارا عروسکش را در بغل گرفت و با خوشحالی گفت: «برویم برای گردنبندهایمان نخ آماده کنیم.» و بعد فکر کرد که یک مشت گل هم در حیاط ناصر آقا بریزد.

نویسنده: زیبا مستعدی

قصه “همه منتظریم” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “آیینه”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید