قصه ای کودکانه و آموزنده درباره دوست پیدا کردن

قصه شب “همبازی جدید”: هر روز سارا و بتی بعد از تعطیل شدن کودکستان با هم بازی می کردند. آنها گاهی دوچرخه سواری و نقاشی می کردند و گاهی هم با عروسک هایشان بازی می کردند و لباس های زیبایی برایشان می دوختند. بعضی از روزها هم در باغ خانه بازی می کردند. آنها انبار قدیمی را که در پشت باغ بود برای خود خانه فرض می کردند و فکر می کردند که در آنجا زندگی می کنند.

یک روز وقتی سارا برای بازی به خانه بتی رفت، دختر کوچولوی دیگری را آنجا دید. نام او جینی بود و به تازگی با خانواده خود به خانه بغلی بتی اسباب کشی کرده و همسایه آنها شده بود. آن روز همه چیز فرق کرده بود و آنها مثل روزهای قبل بازی نمی کردند.

جینی از سارا خواهش کرد دوچرخه خود را به او قرض بدهد. خلاصه او و بتی سوار دوچرخه شدند و دور ساختمان های آن محل می گشتند. در حالی که سارا تنها ایستاده و منتظر آنها بود. وقتی آن سه روز شروع به عروسک بازی کردند، بتی، مادر و جینی، پرستار و سارا هم پدر شده بود. سارا فقط می گفت خداحافظ، من می روم اداره و سلام بچه ها من آمدم.

اینم بخون، جالبه! قصه “یک روز طوفانی”

دوست پیدا کردن
دوستی

هنگام ناهار سارا تقریبا از این بازی خسته شد و گفت:”بهتر است برای ناهار به خانه بروم، فکر می کنم که الان مادرم می خواهد من در خانه باشم.”

سارا با ناراحتی خداحافظی کرد و در حالی که با غصه پایش را روی برگها می کشید و به این سو و آن سو حرکت می کرد به طرف خانه رفت. وقتی سارا ناهار را خورد، تلفن خانه شان زنگ زد. بتی پرسید:”حالت خوب شد. سرحال آمده ای؟ما می خواهیم با هم قایم باشک بازی کنیم و عروسک هایمان را به کودکستان ببریم. به یک معلم احتیاج دارم. تازه ما می خواهیم نقاشی کنیم. اما بدون تو نقاشی ها قشنگ نمی شود. می توانی پیش ما بیایی؟”

سارا جواب داد:”البته که می توانم پیش شما بیایم.” او با عجله و تا آنجا که می توانست با سرعت هر چه تمام تر به سوی خانه بتی دوید. آن روز عصر با بازی های مختلف و جالبی که کردند به سه دختر کوچولو خیلی خوش گذشت و سارا از آشنای کوچولو تازه وارد بسیار خوشش آمد.

وقتی غروب شد، سارا فکر کرد باید هر چه زودتر برگردد. دلش نمی خواست دیر کند چون فکر می کرد که مادرش دلواپس خواهد شد. بنابراین با سرعت به سوی خانه رفت. هنگامی که می دوید ایستاد و رو به دوستانش کرد و برای آنها دست تکان داد و گفت:”خداحافظ بتی. خداحافظ جینی. فردا دوباره به دیدن شما خواهم آمد.”

نویسنده: جولیت. ام. سالی
مترجم: گیتی شیواخواه
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “گرگ گرسنه ساده لوح”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید