قصه ای کودکانه و آموزنده درباره کار درست انجام دادن

روسیه یک کشور اروپایی است. کشوری بزرگ است که مردم آن به زبان روسی صحبت می کنند. آب و هوای روسیه تقریبا سرد است و پایتخت آن مسکو نام دارد.

قصه شب “هر کسی کار خودش”: یکی بود، یکی نبود. در یک روستا زن و شوهری با هم زندگی می کردند، مرد کشاورز بود و زن هم به کارهای خانه می رسید.

مرد، هر روز که از مزرعه به خانه می آمد، یک عالم غرغر می کرد و می گفت:”وای! کار کردن روی زمین چقدر سخت است. خوش به حالت که در خانه کار می کنی.” یک روز که زن از این همه حرفهای شوهرش خسته شده بود گفت:”می دانی چیست؟ من از حرفهای تو خسته شده ام. از این به بعد من سر زمین می روم و تو به کارهای خانه برس.”

کار درست
کار درست کردن

اینم بخون، جالبه!قصه “نیم وجبی”

فردای آن روز، زن داس را برداشت و راه افتاد. مرد آنقدر خوشحال بود که نمی دانست چه کار کند. بعد کمی فکر کرد که بهتر است برای زنش یک غذای خوشمزه بپزد، اما چه غذایی؟ کمی برنج خیس کرد و روی اجاق گذاشت.

در همین موقع صدای مرغ و خروس ها بلند شد. مرد فکر کرد که روباه آمده است. با عجله از خانه بیرون رفت. روباهی نبود، اما مرغ و خروس ها از گرسنگی سروصدا می کردند. او با عجله در لانه را برداشت تا مرغ و خروس ها از لانه بیرون بیایند. بعد هم خواست برای آنها دانه بریزد، اما نمی دانست زنش کیسه دانه را کجا گذاشته است. بعد هم صدای گاو و گوسفندها بلند شد.

زود آنها را از طویله بیرون آورد. او باید برای گاو گوسفندها آب و علف می گذاشت و بعد شیر گاوها را می دوشید. گاوها نمی گذاشتند که مرد شیرشان را بدوشد، چون این کار را بلد نبود و سینه گاوها درد می گرفت، حتی یکی از گاوها یک لگد به سطل شیر زد و همه شیرها را ریخت روی زمین.

مرد آنقدر عصبانی شد که یک مشت به گاو زد. گاو هم با دمش به صورت او کوبید، مرد نمی دانست چه کار کند. حوصله اش از این همه کار، سر رفت و خسته شد. یکباره صدای شکستن چیزی را شنید. با عجله از طویله بیرون دوید.

یکی از بزها کنار چاه رفته بود و استکان نعلبکی ها را که او گذاشته بود تا بشوید شکسته بود. یک نگاه به باغچه شان کرد. گوسفندها توی باغچه رفته بودند و داشتند سبزی ها را می خوردند. مرد فریادی کشید و گوسفندها را از باغچه بیرون آورد. می دانست که با این کار، زنش خیلی عصبانی می شود. مرد یکی از گوسفندها را بیرون می آورد، یک گوسفند دیگر توی باغچه می رفت. آن را در می آورد، این یکی می رفت. از آن طرف بزشان هی ورجه وورجه می کرد. در همان حال دید که بز رخت هایی را که باید می شست به دندان گرفته است و دارد می خورد.

با عجله به طرف بز دوید، فریاد زد و لباس را از دهان او کشید، اما کشیدن همان و پاره شدن لباس هم همان، هنوز از پاره شدن لباس چیزی نگذشته بود که بوی غذای سوخته آمد، کمی بو کشید. بوی غذای سوخته می آمد. باز هم فریاد کشید و به طرف اتاق دوید. روی اجاق قابلمه برنج بود، اما برنج توی آن سوخته بود. خواست قابلمه را بردارد که جیغی زد و دستش را کنار کشید، چون قابلمه داغ بود و دستش سوخت. بوی دود همه جا را پر کرده بود.

مرد از ناراحتی همان جا نشست و به دستش که قرمز شده بود نگاه کرد. حیوان ها توی حیاط شلوغ می کردند. اما هیچ کاری نکرده بود. فکر نمی کرد که اینقدر کار خانه سخت باشد. او نه تنها هیچ کاری انجام نداده بود، بلکه خیلی هم خرابکاری کرده بود. او فکر کرد که بهتر است کمتر غرغر کند و به کار خودش یعنی کشاورزی بپردازد. دلش می خواست هر چه زودتر زنش از مزرعه برگردد و یک غذای خوشمزه درست کند و دست سوخته او را هم ببندد.

نویسنده: ویکتور واژدایف
مترجم: مینو دستور
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید