قصه ای کودکانه و آموزنده درباره شاد بودن

قصه شب”خانه ای که کسی آن را نمی خواست”: روزی روزگاری خانه ی کوچکی بالای یک تپه بود. خانه خیلی قدیمی بود. درها، پنجره ها، دیوارها و حتی نرده های خانه کهنه و خاکستری رنگ بودند. پیرزن و پیرمردی در این خانه زندگی می کردند. آنها سالهای زیادی را در همین جا گذرانده بودند.

یک روز که هوا خیلی خوب بود، تصمیم گرفتند به دیدن دوستانشان بروند. پیرزن و پیرمرد اتومبیل قدیمی شان را سوار شدند و در جاده به راه افتادند. از تپه بالا رفتند و پایین آمدند و باز بالا رفتند و پایین آمدند تا سرانجام به خانه دوستانشان رسیدند. خانه دوستانشان، خانه کوچک و قرمزی با درها و پنجره های سفید بود و دور تا دورش پر بود از گلها و سبزه های شاداب و قشنگ.

پیرزن و پیرمرد در کنار دوستانشان روز خوبی را گذراندند. بعد دوباره سوار اتومبیل قدیمی شان شدند و به خانه برگشتند. باز از تپه بالا رفتند و پایین آمدند تا به خانه خودشان رسیدند. وقتی رسیدند پیرزن گفت:”وای خانه ما خیلی خاکستری است، این طور نیست؟”

شاد بودن
شادی

پیرمرد گفت:”هیچ گل و سبزه ای هم نیست تا از پنجره به آن نگاه کنیم.”
پیرزن گفت:”پیرمرد بیا این خانه را بفروشیم، بعد می توانیم یک خانه قشنگ بخریم.”
پیرمرد گفت:”خانه قشنگی که دور تا دورش پر از گل و سبزه باشد!”

بنابراین پیرزن و پیرمرد سعی کردند خانه شان را بفروشند. اول مردی برای خرید خانه آمد، اما گفت :”نه، این خانه به نظر من خیلی خاکستری است. من دلم می خواهد یک خانه قرمز رنگ داشته باشم.” و رفت.

پیرزن گفت:”ای وای.”
پیرمرد گفت:”بیا دیوارهای خانه را قرمز رنگ کنیم شاید در این صورت کسی آن را بخرد.
پس پیرمرد و پیرزن خانه را به رنگ قرمز درآوردند، کمی بعد زنی برای دیدن خانه آمد. زن گفت:”من دلم می خواهد خانه ام، پنجره ها و درهای سفید داشته باشد. دوست دارم نرده ها و حیاط هم سفید باشند.” و زن هم رفت.

پیرزن و پیرمرد، پنجره ها و درها و نرده ها و در حیاط را هم سفید کردند. کمی بعد مرد و زنی برای دیدن خانه آمدند. آنها نمای بیرونی خانه را دوست داشتند، اما بعد گفتند:”توی خانه خیلی خاکستری است.”آنها هم رفتند.

این بار پیرزن و پیرمرد دیوارهای توی خانه را هم به رنگ های شاد درآوردند، بعضی از دیوارها را رنگ زرد زدند و بعضی از دیوارها را هم آبی کردند. کمی بعد مرد دیگری برای دیدن خانه آمد. او گفت:”این خانه زیبایی است، اما من به دنبال خانه ای می گردم که باغچه هم داشته باشد.” و او هم رفت.

پیرزن و پیرمرد شروع به درست کردن باغچه کردند. به زودی سبزه ها در باغچه روییدند و یک روز باغچه خانه شان پر شد از گلهای سرخ و ارغوانی و زرد. پیرزن گفت:”حالا برای خانه خریداری پیدا خواهد شد و ما می توانیم خانه ای را که دلمان می خواهد بخریم.”

اینم بخون، جالبه! قصه ” قیچی مادربزرگ “

پیرمرد به اطراف نگاهی انداخت و گفت:”پیرزن، ما چه جور خانه ای می خواهیم؟”
پیرزن گفت:”خب، ما خانه زیبایی می خواهیم.”
پیرمرد گفت:”خانه ای که بیرون و داخل آن رنگ شده باشد؟”
پیرزن گفت:”بله، البته!”
پیرمرد گفت:”و دورتا دور آن پر از گل و سبزه باشد؟”
پیرزن گفت:” بله، البته!”
پیرمرد خندید و گفت:”پیرزن به اطراف نگاه کن!”

پیرزن نگاهی به اطراف انداخت. خانه قرمز رنگی دید که با پنجره ها، درها، نرده ها و در حیاط سفید رنگ. دید که سبزه ها دورتا دور خانه روییده اند. توی خانه را نگاه کرد و دید دیوارها به رنگ های شاد و زنده اند.

پیرزن با تعجب گفت:”خب، این خانه زیبایی است، مگه نه؟”
پیرمرد گفت:”این همان خانه ای است که ما می خواهیم.”
پس پیرزن و پیرمرد، همان خانه کوچک و کهنه بالای تپه را انتخاب کردند. با این تفاوت که دیگر خانه خاکستری و غمگین نبود.

مترجم: آناهیتا رشیدی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید