قصه ای کودکانه و آموزنده درباره باهوش بودن

قصه شب”نقاشی های لیندا”:  یکی از روزهای گرم تابستان بود. لیندا دلش می خواست توی چمنزاری که نزدیک گا کہ ان بود، برد و نقاشی کند. لیندا نقاشی را خیلی دوست داشت. او نقاشی های قشنگی می کنید. یک بار هم در کودکستان نمایشگاهی از نقاشی های خود ترتیب داد.

آن روز یک زیرانداز برداشت و به چمنزار رفت. همان جا زیر سایه یک درخه زیراندازش را پهن کرد و نشست. مداد رنگی ها و کاغذهایش را در آورد و مشغول شد. اول فکر کرد چه بکشد؟ گل های تابستانی که در چمنزار روییده بودند؟ درخت ها، ابرها توی آسمان؟ یا پرنده هایی که پرواز می کردند؟

پس از فکر کردن تصمیم گرفت گل های تابستانی را نقاشی کند. همان وقت مشغول کار بود، ناگهان صدای خش خشی شنید. به دور و بر خود نگاه کرد. چیزی ندید  و دوباره مشغول کار شد. باز هم صدای خش خش آمد. این بار فکر کرد صدای باد است که در لابه لای علف ها می وزد.

باهوش بودن
باهوشی

وقتی او سرش را بلند می کرد صدای خشش قطع می شد. کمی ترسید. فکر کرد نکند مار باشد! اما تا به حال کسی در آن حوالی مار ندیده بود.

لیندا سرش را پایین انداخت، مشغول کار شد. دوباره صدای خش خش بلند بدون اینکه سرش را بلند کند و بدون اینکه حرکتی انجام بدهد، به دور و برش نگاه کرد.

گوشه زیر انداز یک موش کوچک قهوه ای دید که جلو آمده بود و پاهایش را زیرانداز می کشید. لیندا از اینکه مار نیست، خیالش راحت شد و گفت: «تو بودی کوچولو! کمی ترسیدم. فکر کردم مار است.»

لیندا از موش نمی ترسید. تقریبا از هیچ حیوانی نمی ترسید. ولی از مارها هیچ خوشش نمی آمد. بدون توجه به موش به کارش ادامه داد.

مداد رنگی های سبزش را برداشت و در ابتدا علف های صحرایی را کشید. ناگهان احساس کرد چیزی به پایش خورد. همان موش کوچولو بود که به خودش جرات داده بود و نزدیک تر شده بود. دوباره مشغول به کارش شد. این بار مدادرنگی قرمزش را برداشت.

اما انگار موش کوچولو دست بردار نبود. همین طور دور و بر لیندا می چرخید، سروصدا می کرد و حواس او را پرت می کرد.

« مگر با تو نیستم! برو کنار! داری مرا عصبانی می کنی!»

اما موش کوچولو به هیچ یک از حرف های لیندا توجه نمی کرد. انگار از مدادرنگی های او خوشش آمده بود و همین طور همان دور و برها می چرخید و سروصدا می کرد.

لیندا عصبانی شد. با آن همه سروصدا، حرکت و جست و خیز موش کوچولو نمی توانست نقاشی بکشد. وسایلش را کنار گذاشت و به موش نگاه کرد. موش کوچولو هم انگار نه انگار که کسی آنجاست.

ناگهان فکری به ذهن لیندا رسید. او وسایل نقاشی خود را برداشت و مشغول شد. بدون توجه به سروصدای موش کوچولو همین طور به کارش ادامه داد. او با رنگهای مختلف مشغول کشیدن شکلی بود. پس از مدتی وقتی که کارش تمام شد گفت: «خیلی خوب شد؟ این هم برای موش کوچولو!»

آن وقت نقاشی اش را به درخت تکیه داد.

موش کوچولو با دیدن نقاشی لیندا جیغی کشید و با سرعت از آنجا دور شد و دیگر هم به سراغ لیندا نیامد.

آن وقت لیندا دوباره باحوصله نشست و به کشیدن نقاشی های گل های تابستانی مشغول شد. .

راستی میدانی لیندا چه چیزی را کشیده بود که موش کوچولو از آن فرارکرد؟

مترجم: ستاره بزرگمهر 

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “حیله روباه”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید