قصه ای کودکانه و آموزنده درباره باهوش بودن

مرزبان نامه کتابی است نوشته اسپهبد مرزبان بن رستم بن شروین از شاهزادگان طبرستان که در قرن چهارم هجری نوشته شده است. این کتاب شامل افسانه های حکمت آمیز از زبان حیوان ها، دیوها و پری هاست. قصه ای که می خوانید یکی از داستانهای بازنویسی شده این کتاب است.

قصه شب “موش و مار” : روزی بود، روزگاری بود. موش جوانی بود که تازه از صحرا به ده آمده و یک راست به خانه کدخدا رفته بود. موش جوان توی آشپزخانه کدخدا که از همه جای خانه بهتر بود، برای خودش لانه ای درست کرد و هر وقت گرسنه می شد به سراغ غذاهای آشپزخانه کدخدا میرفت.

موش جوان خیلی خوش و راحت بود، اما یک شب که در آشپزخانه دنبال غذا می گشت، بوی گردو را حس کرد و گشت و گشت تا گردو را پیدا کرد. گردو توی یک ظرف سیمی در هوا آویزان شده بود. موش جوان هرگز چنین غذایی ندیده بود.

یادش آمد مادرش می گفت از چیزهایی که ندیده ای دوری کن، اما بوی گردو آنقدر خوب بود که حرف های مادرش را فراموش کرد و رفت توی ظرف سیمی تا گردو را بردارد و بخورد. همین که گردو را به دندان گرفت ظرف لرزید. موش زود از ظرف بیرون پرید، اما دمش کمی زخمی شد.

موش جوان که ترسیده بود و دمش هم زخمی شده بود، خودش را به مادرش رساند. مادرش دمش را بست و از او خواست تا دیگر به آشپزخانه کدخدا نرود. وقتی حال موش جوان بهتر شد، دوباره به لانه اش برگشت. این بار تصمیم گرفت بیشتر مواظب باشد و یادش بود که مادرش گفته است تله ها شکل های مختلف دارند.

موش جوان همان جا ماند و لانه اش را هم بزرگ تر کرد. سوراخ های مختلفی درست کرد که به جاهای مختلف راه داشته باشد. حالا لانه موش به انبار غذا و آشپزخانه و حیاط و باغ راه داشت.

اینم بخون، جالبه! قصه “درخت و گلنار”

موش ما خیلی شاد و خوش بود و هر کاری دلش می خواست می کرد. تا اینکه روزی ماری به آنجا آمد. مار همه جا را گشت، به انبار رفت، خوب غذا خورد و وقتی سیر شد رفت و در کنار لانه موش خوابید. موش که به گردش رفته بود، وقتی برگشت مهمان ناخوانده را در لانه اش دید و با ترس و لرز پشت کیسه آردی پنهان شد و منتظر ماند تا ببیند مار کی می رود. مار وقتی بیدار شد، گشتی زد و دوباره کنار لانه موش خوابید.

موش برای راحت شدن از دست مار نزد مادرش رفت تا با او مشورت کند. مادر موش، اول از او خواست دیگر به خانه کدخدا نرود، اما وقتی دید موش جوان حاضر نیست لانه اش را از دست بدهد، به او یاد داد که چه کار کند و چطور مهمان ناخوانده را از خانه اش بیرون بیندازد.

موش به انبار برگشت و دید که مار هنوز خوابیده است. مار را صدا کرد و از او خواست از لانه اش کنار برود، اما مار به او اعتنا نکرد و همان جا ماند. موش باز هم از او خواست تا لانه اش را پس بدهد، اما مار قبول نکرد که نکرد. موش گفت: «حالا که این طور است، فردا عصر در باغ باید با هم مبارزه کنیم.» مار هم قبول کرد و باز خوابید.

هوش
باهوشی

روز بعد مار به باغ آمد و منتظر موش شد، اما موش نیامد. موش یک گوشه پنهان شده بود و منتظر بود تا باغبان غذایش را بخورد و بخوابد. مار که خسته شده بود دور درختی حلقه زد و خوابید. باغبان ناهارش را خورد و خوابید.

همین که باغبان خوابش برد، موش پرید روی شکم باغبان و فرار کرد. باغبان بیدار شد و چون چیزی ندید دوباره خوابید. موش آن قدر این کار را تکرار کرد تا باغبان عصبانی شد و با چوبدستی دنبالش کرد. موش هم به طرف درختی رفت که مار دور آن حلقه زده و خوابیده بود.

باغبان وقتی به درخت رسید مار را دید و فورا با چوبدستی به جان مار افتاد. مار هم از ترس پا به فرار گذاشت. باغبان با خوشحالی برگشت و خوابید و فکر کرد چه خوب شد که موش او را از خواب بیدار کرد. از آن به بعد کسی در خانه کدخدا مزاحم موش نشد.

بازنویس: مانا نثاری ثانی

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “یک روز طوفانی”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید