قصه ای کودکانه و آموزنده درباره ماه اریبهشت

قصه شب “موسیقی و ساز اردیبهشت”: یک روز صبح خورشید خانم با صدای دلنوازی از خواب بیدار شد. صدایی شبیه یک موسیقی. مانند ریزش باران و … خورشید خانم در همان خواب و بیداری فهمید که زمان رفتن پسرش اردیبهشت است. اردیبهشت یکی از فرزندان خورشید خانم بود. او هر روز صبح خود را با نواختن دل‌ انگیزترین موسیقی‌ ها آغاز می‌ کرد و شب‌ ها نیز با موسیقی لالایی به خواب می‌ رفت.

او همیشه محیط اطراف خود را با زیباترین موسیقی‌ ها و نغمه‌ ها پر می‌ کرد. اهل آهنگ ساز و موسیقی بود. نغمه‌ هایی که می‌ نواخت برای هر شنونده‌ای زیبا بود. پس از آنکه خورشید خانم از خواب بیدار شد اردیبهشت پرسید:”حالا که کار خواهرم فروردین به پایان رسیده است. می‌ توانم به زمین بروم؟ خیلی وقت است که زمین بدون موسیقی است. “

او هم لبخندی زد و برای او و همه موجودات روی زمین بهترین روزها را آرزو کرد. کفش‌های او از جنس ابر و در خورجینش پر از نغمه‌های نسیم بود. او از کوه بزرگ به طرف زمین پایین رفت. ابتدا کمی ایستاد و به دور و بر خود نگاه کرد. عقابی که در کوه آشیانه داشت. گله‌ های گرگ، قوچ‌ های کوهی و پرندگانی که کوه و کوهستان لانه‌ شان بود. با دیدن او در جای خود ایستادند و آماده شدند که به همراه او زیباترین موسیقی کوهستان را اجرا کنند. آنها هر سال منتظر آمدن اردیبهشت بودند تا در این کار بزرگ همراه او باشند.

ناگهان اردیبهشت دست راست خود را بالا برد. گرگ‌ ها با این نشانه زوزه خود را در کوه رها کردند. پرنده‌ های کوهستان هر کدام به نوبت و گاه با هم صدای خود را به کوه دادند. با هر حرکت دست اردیبهشت گروهی از حیوان‌ ها به صدا درمی‌ آمدند. او با دست چپش به قوچ‌ها، آهوها و گوزن‌ ها فرمان نواختن داد. سم ضربه‌ های قوچ‌ ها، جست و خیز های آهوها و صدای چرخش گوزن‌ ها در تمام کوه پیچید. همان وقت عقابی از بالای سر آنها گذشت و صدایش را به آنها داد.

ماه اردیبهشت
اردیبهشت

خورشید خانم از آن بالا گرمایش را به قله کوه داد. برف‌ها آب شدند و صدای جریان آب در کوه به آن موسیقی زیبایی دیگری داد. کوه پر از موسیقی بود و پر از زندگی. اردیبهشت پایین تر آمد. در کوهپایه گله‌ های گوسفندان را دید. به گردن همه گوسفندان زنگوله بست و به دختر چوپان نی‌ لبک داد. گوسفندان و بره‌ ها صدای خود را با صدای زنگوله یکی کردند و دخترک نیز به فکر روز های بهتر خود در نی‌ لبک دمید. اردیبهشت مه را پایین آورد و تمام کوهپایه در مه گم شد. تنها چیزی که بود فقط صدا بود. از درون مه صدای موسیقی می‌ آمد.

اردیبهشت به دشت رسید. از درون خورجینش نغمه‌های نسیم را بیرون آورد و در هوا پخش کرد. نسیم درلابه لای شاخه‌های درختان پیچید و در میان جوانه‌ های نازک چمن گشتی زد. او جوجه‌ها را تشویق کرد تا همراه والدین خود بخوانند. همه حیوان‌های دشت به شوق آمدند و آنها را همراهی کردند.

دشت پر از صدا بود: صدای بال و پر پرنده‌ها، جست و خیزهای خرگوش‌ها، راه رفتن تند کبک‌ها، لغزش مارها روی علف‌ها، پرش سنجاب‌ها، تاب خوردن‌های میمون‌ها، خیزش یک بچه شیر به روی مادرش و همه صداهایی بودند که موسیقی اردیبهشت را کامل تر کرد.

اردیبهشت به سوی برکه‌ ها به راه افتاد، به همه مرغان آبزی سلام داد. قورباغه‌ها، ماهیان توی آب، پرنده‌های برکه و.. با او هم صدا شدند. او به چشمه یاد داد تا قل قل کند، به ماهی‌ ها یاد داد تا در آب جست و خیز کنند. باد را در میان نیزار فرستاد و صدای نی تمام مرداب را پر کرد. او از ابر خواست تا با ریزش باران این موسیقی را زیباتر کند :

چک چک چک چک
قل قل قل قل
قور قور قور قور
جیر جیر جیر جیر

اردیبهشت به سراغ کلبه‌ها و خانه‌ها رفت. او به مردم یاد داد تا سازهای خود را بیرون بیاورند. هر کسی هر سازی داشت زیبا بود. از چهارگوشه زمین مردمانی با شکل‌ها و رنگ‌ های گوناگون با صدا های خود به شور و شوق آمدند. اگرچه تمام انسان‌های روی زمین حرف‌ های هم را نمی‌ فهمیدند. اما نغمه‌ های همدیگر را می‌ فهمیدند و می‌ توانستند در شادی هم سهیم شوند.

بدین خاطر بود که خورشید خانم خیلی خیلی خوشحال بود.

نویسنده: ناصر یوسفی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “هدیه عید”

 

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید