قصه ای کودکانه و آموزنده درباره آرزو کردن

قصه شب “من آرزو دارم”: نوید از پدرش پرسید:”آرزو یعنی چه؟” پدر کمی موهایش را خاراند و جواب داد:”آرزو! آرزو یعنی هر چیزی را که دوست داری داشته باشی. یعنی چیزی بهتر از اینکه هستی و یا داری.”
نوید گفت:”نمی فهمم. یعنی چه؟”

پدر گفت:”ممکن است در حال حاضر خیلی چیزها را نداشته باشی. برای مثال تو دوچرخه نداری. ما خانه ای بزرگتر نداریم. ما به غیر از تو بچه دیگری نداریم. اما اگر بخواهیم هر کدام از اینها را داشته باشیم، یعنی آرزوی داشتن آنها را داریم.”
نوید با خودش گفت:”فکر می کنم فهمیده باشم.”

 آرزو
آرزو داشتن

و بعد رفت تا با خودش فکر کند که چه چیزهایی را دوست دارد داشته باشد. فکر کرد که دوست دارد انواع اسباب بازی، فیلم های کارتون، چندتایی حیوان، یک عالم کتاب داستان، مداد رنگی، خوراکی های خوشمزه و … داشته باشد. بعد فکر کرد که همه ی اینها را کجا جا بدهد. آن وقت آرزوی یک خانه ی بزرگتر کرد، اما هنوز نمی دانست که چگونه می تواند همه ی آن چیزها را در یک خانه ی بزرگ پیدا کند.

نوید به سراغ مادرش رفت که روزنامه می خواند. پرسید:”اگر ما آرزویی داشته باشیم، فقط باید درباره داشتن وسیله های مختلف باشد.” مادر با تعجب نگاهی کرد و پرسید:”نمی فهمم. منظورت چیست؟”
نوید گفت:”پدر گفت که آرزو یعنی چیزهایی را دوست داریم داشته باشیم. مانند دوچرخه، خانه ای بزرگتر، یک بچه دیگر و … اما آیا می توان آرزویی داشته باشیم که وسیله و یا چیزی نباشد.”

مادر روزنامه را کنار گذاشت. کمی فکر کرد و جواب داد:”البته که می توانیم. برای مثال تو می توانی آرزو داشته باشی که نقاشی هایت بهتر شود، بتوانی یک ساز بنوازی، فوتبال یاد بگیری و یا به یک سفر خوب بروی.”
چشم های نوید از خوشحالی برق زد و گفت:”فکر می کنم فهمیدم.”

سپس رفت تا کمی با خودش فکر کند. فکر کرد که چه کارهایی را می تواند انجام بدهد. دلش می خواست هر چه زودتر باسواد شود و کتاب داستان هایش را خودش بخواند، رانندگی یاد بگیرد، سوار هواپیما شود، دلش می خواست نقاشی و کارتون درست کند، دلش می خواست کاری کند که دیگر با دوستانش قهر و دعوا نکند.

اینم بخون، جالبه! قصه من کی بزرگ می شوم ؟

بعدازظهر به خانه ی مریم رفت. مریم و خانواده اش همسایه بالایی آنها بودند. پدر مریم هم در خانه بود. او درس می داد و همیشه در حال مطالعه بود. وقتی بازی آنها تمام شد، نوید به سراغ پدر مریم رفت و گفت:”می توانم از شما سوالی بپرسم.” پدر مریم سرش را از روی کتاب بلند کرد، عینکش را برداشت و گفت:”البته!” مریم جلوتر آمد تا بشنود او چه می گوید.
نوید پرسید:”آیا می توانیم آرزوهای خیلی عجیب داشته باشیم؟”
پدر مریم گفت:”می توانی کمی بیشتر توضیح بدهی؟منظورت را نمی فهمم.”

نوید گفت:”پدر و مادرم می گویند آرزو یعنی خواستن هر چیز و یا هر کاری که دوست دارم. مانند داشتن دوچرخه، باسواد شدن و یاد گرفتن شنا. آیا درست است؟”
پدر مریم گفت:”بله درست است.”
– خب این چیزها خیلی معمولی است. آیا می توانم آرزو داشته باشم که به ماه برو، مانند پری دریایی توی آب زندگی کنم. دایناسورها را ببینم و یا یک بچه فیل داشته باشم.

پدر مریم کمی بیشتر فکر کرد کتابش را بست و گفت:” راستش کسی نگفته و یا در جایی نوشته نشده که ما نباید آرزوهای عجیب داشته باشیم. در ضمن خیلی چیزهایی که امروز ما داریم و یا کارهایی که می توانیم بکنیم، در زمان های قدیم بسیار عجیب بود.”
مریم با تعجب پرسید:”مانند چی؟”

پدر کمی فکر کرد و گفت:”مانند هواپیما! انسان هایی که در قدیم زندگی می کردند هواپیما نداشتند، اما آرزو داشتند تا پرواز کنند. بعد هم هواپیما ساخته شد. حتی تلویزیون، سینما، داروهایی که استفاده می کنیم، تونل، پل هوایی و خیلی چیزهای دیگر هزار سال پیش نبودند. شاید داشتن همه ی این چیزها هم خیلی عجیب بود. اما حالا هیچ عجیب نیست.”

نوید مشغول فکر کردن شد. پس او می توانست آرزوهای عجیب داشته باشد. حتی اگر هزار سال هم طول بکشد. وقتی به خانه برگشت به آرزوهایی فکر کرد که به نظرش عجیب بودند. مانند اینکه اتومبیلی داشته باشد که بتواند با آن حرف بزند، خانه ای بخرند که بتوانند آن را جا به جا کنند، یا با یک چشم بر هم زدن به شهر دیگری برود، حتی آرزو کرد دستگاهی ساخته شود که بتواند با کمک آن با تمام بچه های دنیا حرف بزند و یا در هیچ جایی جنگ نشود. آرزهای او زیاد و زیادتر می شد. با خودش فکر کرد که آیا داشتن این همه آرزو درست است؟

وقت خواب از مادر پرسید:”آیا فقط باید یک آرزو داشته باشیم.”
مادر سرش را تکان داد و گفت:”نه! می توانی هزاران آرزو داشته باشی. هر چه بیشتر بهتر، فقط باید یاد بگیری که چگونه به آرزوهایت برسی.”

نوید پرسید:”یعنی چی؟ نمی فهمم.”
مادر گفت:”فقط آرزو داشتن مهم نیست. مهم این است که برای رسیدن به آرزوهایمان تلاش کنیم و از راه درست به آنها برسیم. برای مثال اگر آرزو داری شنا یاد بگیری، باید برای آن وقت بگذاری، از آب نترسی، به کلاس بروی، از تمرین کردن خسته نشوی و با لذت آن را دنبال کنی. هر کسی که به آرزویی رسیده حتما برای آن خیلی کار کرده است.”

نوید به یاد همه ی آرزوهایی افتاد که از صبح داشته است. فکر کرد اگر قرار باشد که برای همه ی آنها کاری انجام بدهد و یا چیزی را آماده کند، خیلی طول می کشد. به همین دلیل گفت:”اما آرزوهای من خیلی زیاد هستند. نمی دانم به کدام یک از آنها فکر کنم.” پدر از کنار اتاق می گذشت گفت:”اینکه کاری ندارد. هر شب به یکی از آرزوهایت فکر کن. هر شب با فکر یکی از آرزوهایت بخواب و فردا صبح درباره همان آرزو کار کن.”

نوید از این فکر خوشش آمد. دستش را در گردن مادر انداخت و او را در آغوش گرفت. خوابش گرفته بود. همان جا اولین آرزویش را توی دلش کرد، چشمانش را بست و خوابید.

نویسنده: ثریا سیدی
قصه من آرزو دارم برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “تعجب خرگوش کوچولو”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید