قصه ای کودکانه و آموزنده درباره خواهر یا برادر کوچکتر

قصه شب”نی نی کوچولو”: در گوشه ای از جنگل، روی یک تپه سرسبز، خانه خرس ها قرار داشت. در این خانه یک خانواده سه نفری خوشبخت زندگی می کردند. باباخرسه، مامان خرسه و بچه خرسه.

تپه پر از درختان سرسبز و تنومند بود. باباخرسه، توی یکی از درختان را با کوشش زیادی خالی کرده بود و در آن، خانه کوچک و بسیار زیبایی ساخته بود. 

یکی از سرگرمی های بابا خرسه، رفتن به تپه های اطراف و جمع آوری عسل بود. 

وسط یکی از دره ها، درخت نارون پیری بود. زنبور ها، در شاخه های پر پیچ و تاب آن کندو ساخته بودند. هر چند روز یک بار، باباخرسه، خرس کوچولو را برمی داشت و بازی کنان به سراغ درخت نارون 

قصه "نی نی کوچولو"
۱۳ قصه “نی نی کوچولو”

اینم بخون، جالبه! قصه “شهریور ماه”

باباخرسه، از گیاهان، پشه بند زیبایی به اندازه تخت بافته بود. خرس کوچولو، پس از بوسیدن مامان و بابا، درون پشه بند می رفت و روی تخت کوچک و قشنگ خود می خوابید. روزها، یکی پس از دیگری می گذشت.

خرس کوچولو، بزرگ و بزرگ تر می شد. تا اینکه خرس کوچولو آن قدر بزرگ شد که روی تخت خوابش راحت نبود. صبح ها وقتی از خواب بیدار می شد، زانوها و پاهایش درد می کرد. 

یک روز صبح بابا خرسه گفت: «پسرم! تو دیگر بزرگ تر از آن شده ای که روی این تخت بخوابی. می خواهم به جنگل بروم و مقداری چوب بیاورم و برایت تخت بزرگ تری درست کنم.»

کوچولو از شادی فریاد کشید و سر و روی بابا خرسه را بوسید. بابا خرسه، صبحانه اش را خورد و تبرش را برداشت و به طرف جنگل روانه شد. 

خرس کوچولو از مامان خرسه پرسید: «خوب مامان. وقتی بابا برای من تخت بزرگی ساخت، تخت کوچکم را چه کار می کنید؟»

مامان خرسه، در حالی که در را می بست، گفت: برای آن غصه نخور عزیزم!»

بعد دستش را روی شکم برآمده اش گذاشت و گفت: «پسرم تو خیلی به موقع بزرگ شده ای!» 

خرس کوچولو از پنجره پدرش را صدا کرد و پرسید: «بابا! پس تخت من چه می شود؟» 

بابا خرسه برگشت و در جواب خرس کوچولو با شادی گفت: «ما به زودی یک نی نی کوچولو خواهیم داشت و او به این تخت احتیاج دارد.»

خرس کوچولو، در حالی که فریاد می زد: «خرس کوچولوی تازه به دنبال پدرش دوید و با او به جنگل رفت تا در ساختن تخت به باباخرسه کمک کند.»

در جنگل باباخرسه مشغول ساختن تخت بود. خرس کوچولو پرسید: «او به زودی خواهد آمد؟» 

بابا خرسه گفت: «بله. خیلی زود.» بابا خرسه با چابکی چوب ها را تکه تکه می کرد و برای ساختن تخت آماده می ساخت. وقتی آفتاب وسط آسمان رسید، بابا خرسه تختی مناسب و به اندازه خرس کوچولو ساخته بود. بقیه روز را هم، بابا خرسه مشغول صاف کردن و رنگ زدن تخت بود. هنوز یکی دو ساعتی به غروب آفتاب مانده بود که کارشان تمام شد.

باباخرسه تخت را بلند کرد و روی شانه اش گذاشت و با خرس کوچولو به طرف خانه روانه شد. مامان خرسه، شام خوشمزه ای درست کرده بود و کنار پنجره منتظر آنها ایستاده بود. باباخرسه، تخت را به اتاق خرس کوچولو برد. وقتی همگی وارد اتاق شدند، خرس کوچولو دید تختش را برداشته اند. تا روزها گذشت تا اینکه نی نی کوچولوی آنها به دنیا آمد. مامان خرسه از اتاق کناری گفت:« پسرم! بیا اینجا و ببین.»

خرس کوچولو به اتاق کناری رفت، در تخت کوچک و نرم و گرم او، یک نی نی کوچولو خوابیده بود. 

خرس کوچولو، به موقع بزرگ شده بود و تخت خود را به خواهر کوچکترش داده بود.

خرس کوچولو، از اینکه برادر بزرگ تر شده بود، احساس غرور می کرد. خواهرش خیلی کوچک بود. خرس کوچولو، بالای سر خواهرش رفت و روی او خم شد. خواهرش، چشم های کوچک عسلی نگش را باز کرد و به او خندید. آن شب، خرس کوچولو وقتی در تخت خوابش دراز کشید، با خودش گفت: «برادر بزرگ بودن هم بسیار جالب است

نویسنده: ژان برستین

مترجم: نازی رامتین 

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “زندگی”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید