قصه ای آموزنده و کودکانه درباره مهربانی به مادر

قصه شب”مردی که مادرش دزد دریایی بود”: مرد جوانی بود که هیچ وقت دریا را ندیده بود. اگرچه مادرش یک دزد دریایی پیر بود. هر دو آنها در شهر بزرگی زندگی می کردند که از دریا بسیار دور بود.

یک روز مادر پیرش  گفت: «من می خواهم دوباره دریا را ببینم. میخواهم که دود و دم شهر را از بدنم بیرون کنم و به جای آن هوای خوب دریا را نفس بکشم. دوست دارم دوباره موج های دریا را تماشا کنم.»

مرد جوان که همیشه اوهو اوهو سرفه می کرد به محل کارش رفت و به رییس اداره اش گفت: «اوهو اوهو می توانم دو هفته به مرخصی بروم. می خواهم مادرم را به دریا ببرم.»

مهربانی به مادر
مهربان بودن

اینم بخون، جالبه! قصه “خرس و باغبان”

آقای رییس گفت: «دریا؟ در آنجا چیزی جز آب نیست. همه جا فقط آب است… آب و باز هم آب… آبی شور! در کنار دریا هیچ چیز با ارزشی پیدا نمی کنی. حتی نمی توانی یک سکه ناقابل پیدا کنی!»

اما مرد جوان گفت: «اوهو اوهو…. به خاطر مادرم می خواهم به دریا بروم. تا دو هفته دیگر برمی گردم.»

آنها راهی سفر شدند. او یک دوچرخه داشت. خودش روی دوچرخه نشست و مادرش هم پشت او جا گرفت.

موهای خاکستری مادرش از میان روسری سبزی که بر سر داشت بیرون زده بود. گوشواره طلایی اش در برابر خورشید می درخشید. در کنار گوشش شاخه ای گل زرد گذاشته بود که با شال بنفشش هماهنگی داشت.

مرد جوان هم تمام دکمه های کتش را بسته بود تا سرما نخورد.

همان طور که می رفتند مادرش درباره دریا حرف می زد: «شب ها صدای دریا خیلی قشنگ است. توی روز هم دریا زیر نور خورشید برق می زند. دریا خبرچین بزرگی است. او زود خبر می دهد که آن سوی دریا هوا چگونه است. آیا کوه های یخی در حال حرکت هستند؟ نهنگ ها چقدر فاصله دارند. هر موجی که می آید با خودش یک خبر می آورد.»

مرد جوان که تا به حال دریا را ندیده بود، فقط می گفت: «اوهو… اوهو… بله همین طور است. شما درست می گویید.»

آنها به یک مزرعه رسیدند. مرد مزرعه دار پرسید: «کجا می روید؟»

مرد جوان سرفه ای کرد و گفت: «من و مادرم به کنار دریا می رویم. می خواهیم در آنجا کمی استراحت کنیم.»

مزرعه دار گفت: «من که دریا را دوست ندارم. آنجا جای امنی نیست. پر از سنگریزه است… اصلا مثل آغل راحت نیست. توی دشت می توانی راه بروی، ولی در دریا فقط می توانی شنا کنی.»

مرد جوان گفت: «اوهو… اوهو… اما مادرم می گوید آنجا خیلی زیباست و همه چیز سر جای خودش است.»

مزرعه دار صدای موج دریا را درآورد و خندید و از آنجا دور شد. آنها دوباره به راه افتادند. مادرش سرش را روی شانه او گذاشت و گفت: «روزها، دریا گاهی سبز است، گاهی آبی! نزدیک غروب نارنجی می شود و صبح های خیلی زود خاکستری است. شب ها نیلی می شود و ستاره ها هم توی آن چشمک می زنند. طلوع خورشید توی دریا دیدنی است. غروب آن هم دیدنی ترین چیزی است که در زندگی می توانی تجربه کنی.»

بعد آهی کشید و قطره اشکش را پاک کرد.

آنها به رودخانه ای رسیدند. در آنجا قایقی نبود. مرد جوان گفت: «این دریاست دیگر!

اوهو… اوهو… فکر می کنم می توانیم همین جا بمانیم و رفتن به دریا را فراموش کنیم.»

مادر گفت: «رودخانه خیلی زیباست، اما به پای دریا نمی رسد. تکان های دریا تو را به آرامی می خواباند. تو را به هوا پرتاب می کند و دریا تو را به جلو می راند و آرام نگه می دارد. دریا یک جادوگر است. و هر روز می تواند موجب حیرت و شگفتی تو شود.»

مرد جوان گفت: «بله همین طور است.» و دوباره پا زد و به طرف دریا به راه افتاد.

مادر همان طور که پشت او نشسته بود با خودش فکر می کرد و فکرهایش را با صدای بلند بیان می کرد: رنگ آبی، رنگ سبز، مرغ های دریایی، ماهی های رنگین، دلفین ها، کوسه های ترسناک و نهنگ های بزرگ… نمی دانی چقدر زیبا هستند.

سر راه آنها به یک مرد دانشمند رسیدند. مرد دانشمند از آنها پرسید: «کجا می روید؟»

مرد جوان گفت: «… با مادرم به کنار دریا می رویم.»

مرد دانشمند پرسید: چرا می خواهید به دریا بروید؟»

مرد جوان گفت: «مادرم می گوید دریا پر از موسیقی است. همه چیز دریا فوق العاده است و داستان های عجیب و غریبی دارد. پر از رنگ و سایه و نور است. مادرم عاشق دریاست.»

مرد دانشمند با تعجب گفت: تو این حرف ها را باور می کنی؟»

مرد جوان گفت: «هر چه از دریا می شنوم، بیشتر به آن علاقه مند می شوم.» سرفه های مرد جوان کمتر شده بود.

مرد دانشمند گفت: «فکر می کنم بهتر است برگردی. آنجا چیزی برای تحقیق و جستجو نیست. یک مشت خاک و یک مشت آب است. بهتر است به یک کتابخانه بروی و عکس های دریا را ببینی.»

اما مرد جوان با خجالت خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی دورتر مادرش هوا را بویید و گفت: «بوی دریا را متوجه می شوی؟ ما داریم به دریا نزدیک می شویم. هوا پر از نمک دریاست.»

آنها به یک تپه رسیدند. ناگهان دریا آنجا بود.

مرد جوان فقط با تعجب به دریا نگاه کرد. او حتی در خواب هم نمی دید که دریا این شهر آبی و بزرگ باشد. او تازه متوجه شد که مادرش چرا این همه از دریا صحبت می کند

چشم هایش را باز کرد تا بهتر بتواند ببیند. به همراه مادرش از تپه پایین رفت و به ساحل رسید. صدای پرنده های دریایی، صدای باد و صدای نرم موج ها که به دستان می آمدند زیباترین موسیقی ممکن بود. به خودش جرأت داد و دکمه های کتش را بعد هم کتش را در آورد. شلوارش را هم بالا زد و پاهایش را در آب دریا گذاشت.

مادرش هم با عشق فراوان به دریا نگاه می کرد. آنها دست های همدیگر را گرفتند و در کنار دریا شروع کردند به بالا و پایین پریدن، رقصیدن، چرخیدن و روی شن ها غلت زدن

همان وقت یک ناخدا به کنار آنها آمد و گفت: «خوشحالم که شما را می بینم. من می خواهم با کشتی ام به دریا بروم. اما به دو نفر احتیاج دارم که در این سفر کمکم کنند. آیا شما می توانید مرا در این سفر دریایی کمک کنید.»

مادر گفت: «البته که می توانم. من مدت ها دزد دریایی بودم و روی کشتی های مختلف سفر کرده ام.» و با عجله وارد کشتی شد.

مرد جوان نمی دانست چه کار کند. از یک سو قول داده بود که تا دوهفته به محل کار خودش بر می گردد. از سوی دیگر هم دوست داشت سفر و کار روی کشتی را تجربه کند. او در کنار دریا احساس راحتی و آزادی می کرد. احساسی که هیچ وقت در محیط کارش تجربه نکرده بود. به همین دلیل او هم به دنبال مادرش راه افتاد و سوار کشتی شد.

اگر می خواهی بدانی که کار مرد جوان چقدر درست یا غلط بود، بهتر است تو هم یک روز کنار دریا بروی و جواب سوالت را پیدا کنی.

نویسنده: ژوزف ام. اسکین

مترجم: مینوش دراج

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید