قصه ای کودکانه درباره کمک کردن به مردم

قصه شب”پاسبان خوشرو“: پاسبان خوشرو دوست همه بود. هر روز صبح، شما هر قدر هم که زود از خانه بیرون می آمدید، او را میدیدید. او سر چهارراه شادی ایستاده بود. میدانید چهارراه شادی کجاست؟ آنجا که خیابان مهر می آید و به خیابان صفا می رسد و از آن می گذرد. چهارراه شادی چهارراه شلوغی نیست.

از آنجا اتومبیل های بسیاری نمی گذرد. ولی برای پاسبان خوشرو مهم نبود که اتومبیل های بسیاری از آنجا بگذرد یا نه. او همیشه کاری پیدا می کرد که برای مردم بکند. مثلا، صبح ها به بچه ها کمک می کرد تا از خیابان بگذرند و به مدرسه بروند. عصرها هم به آنها کمک می کرد تا دوباره از خیابان بگذرند و به خانه هایشان بروند.

وقتی که سهیلا کوچولو می ایستاد و به بند کفشش نگاه می کرد، پاسبان خوشرو می فهمید که چه کار باید بکند. می فهمید که سهیلا که فقط پنج سال داشت، خودش نمی تواند بند کفشش را ببندد. آن وقت پاسبان خوشرو می نشست و بند کفش سهیلا را می بست.

وقتی که پاسبان خوشرو بند کفش سهیلا را می بست، سهیلا میگفت: «شما چقدر بند کفش مرا قشنگ می بندید! شما بند کفش مرا از مادرم بهتر می بندید.»

پاسبان خوش رو می خندید و می گفت: «بله، من خوب بلدم که بند کفش ببندم. آخر، خیلی وقت پیش من کفاش بودم. کفش میدوختم و میفروختم. اما حالا پاسبان شده ام. هر روز این جا می ایستم و به مردم کمک می کنم. من این کار را از همه کارهای دنیا بیشتر دوست دارم.»

آن وقت سهیلا هم می خندید. دستش را به دست پاسبان خوشرو میداد تا پاسبان خوشرو او را از خیابان بگذراند و جلو در کودکستان ببرد.

خانه خانم پرویزی توی خیابان صفا، درست سر چهارراه شادی، بود. خانم پرویزی چهارتا دختر و چهار تا پسر داشت. پسرها و دخترهای او بزرگ شده بودند و از پیش او رفته بودند.

آنها برای خودشان خانه و زندگی داشتند و هر کدام صاحب چندتا بچه بودند. حالا خانم پرویزی تنها زندگی می کرد. بعضی از روزها بچه هایش پیش او می آمدند. آنها او را مادرجان صدا می کردند. برای همین بود که همسایه های خانم پرویزی هم یاد گرفته بودند که او را مادرجان صدا بزنند. 

اینم بخون، جالبه! قصه “خاله خرسه”

مادرجان گربه کوچولو و شیطانی داشت. اسم این گربه شکری بود سفید نبود، زرد و سیاه بود. مادرجان برای این اسم آن گربه را شکری گذاشته که این گربه خیلی بامزه بود. خود مادر جان می گفت: شکری، مثل شکر شیرین است هر چند روز یک بار، شکری بازیگوش بالای درخت بزرگی که در خیابان مهر بود رفت و دیگر نمی توانست پایین بیاید.

در آن بالا می ایستاد و پشت سر هم میومیو می کرد. در این وقت پاسبان خوشرو از درخت بالا می رفت. او را بغل می کرد و پایین می آورد. اگر شکری خیلی بالا رفته بود، پاسبان خوشرو نردبانی می آورد، آن را کنار درخت می گذاشت، از نردبان بالا می رفت و شکری را پایین می آورد.

وقتی که پاسبان خوشرو شکری را پایین می آورد، مادر جان می گفت: «شما چقدر قشنگ از درخت و از نردبان بالا می روید! من تا حالا کسی را ندیده ام که به خوبی شما از درخت و نردبان بالا برود.»

پاسبان خوشرو می خندید و می گفت: «بله، من خوب بلدم که از درخت و از نردبان بالا روم. من چند سال پیش در اداره آتش نشانی کار می کردم. مجبور بودم که برای خاموش کردن آتش خانه ها همیشه از درخت و نردبان بالا بروم. اما حالا هر روز اینجا می ایستم و به مردم کمک می کنم. من این کار را از همه کارهای دنیا بیشتر دوست دارم.»

آن وقت مادر جان می خندید. شکری را بغل می کرد و با پاسبان خوشرو خداحافظی می کرد و به خانه می رفت. خانم محبوبی توی خیابان صفا خانه داشت. توی یک مدرسه معلم بود. بعضی از اصبح های زمستان، که هوا سرد بود اتومبیل خانم محبوبی روشن نمی شد. خانم محبوبی ناراحت می شد.

می گفت: «حالا چه کار کنم؟ مدرسه ام دیر می شود. ولی در همان وقت پاسبان خوشرو سر می رسید و اتومبیل خانم محبوبی را روشن می کرد. از وقتی که پاسبان خوشرو اتومبیل خانم محبوبی را روشن می کرد، خانم محبوبی می گفت : «شما از هر مکانیکی بهتر می توانید عیب اتومبیل مرا پیدا کنید.»

پاسبان خوشرو می خندید و می گفت: «من پیش از آنکه به اینجا بیایم، مکانیک در اداره راهنمایی و رانندگی مکانیکی می کردم. من در آنجا اتومبیل های بسیاری را درست کرده ام. اما حالا هر روز به اینجا می آیم و به مردم کمک می کنم. من این کار را از همه کارهای دنیا بیشتر دوست دارم.»

اینم بخون، جالبه! قصه “صبحانه”

آن وقت خانم محبوبی می خندید و با پاسبان خوشرو خداحافظی می کرد. اتومبیلش میراند و دور می شد. روزها می گذشت و می گذشت. هر روز پاسبان خوشرو سر چهارراه شادی می ایستاد و به مردم کمک می کرد.

یک روز صبح، بچه ها، وقتی که داشتند به مدرسه می رفتند، پاسبان خوشرو را در آنجا ندیدند. به دور و برشان نگاه کردند. می خواستند ببینند که آیا پاسبان خوشرو دارد بند کفش سهیلا را می بندد یا شکری را از درخت پایین می آورد، یا اتومبیل خانم محبوبی را درست می کند؟

ولی پاسبان خوشرو بند کفش سهیلا را نمی بست، شکری را از درخت پایین نمی آورد و اتومبیل خانم محبوبی را درست نمی کرد. او حتی در آن نزدیکی هم نبود. او در آن لحظه، توی اداره راهنمایی و رانندگی جلو میز رییس ایستاده بود.

رییس اداره گفت: «پاسبان خوشرو. شما مدت هاست که سر چهارراه شادی اتومبیل ها را راهنمایی می کنید. من توی اداره به شما احتیاج دارم. همکار من رفته است. من می خواهم شما اینجا بیایید. شما در اتاقی که کنار اتاق من است پشت میز بزرگی می نشینید. اسم شما را هم روی در اتاق می نویسند. شما در آنجا به من کمک می کنید. هر کس که با من کار دارد اول پیش شما می آید. شما پاسبان های دیگر را به هر جا که لازم باشد می فرستید.»

پاسبان خوشرو از شنیدن حرف های رییس خوشحال شد. او پیش از این کفاشی آتش نشانی و مکانیکی کرده بود، ولی هیچ وقت همکار رییس اداره نشده بود. لبخندی زد و از رییس پرسید: «آن وقت چه کسی سر چهارراه شادی می ایستد و اتومبیل ها را راهنمایی می کند؟»

رییس اداره گفت: «هیچ کس. ما سر آن چهارراه یک چراغ راهنمایی می گذاریم.»

پاسبان خوشرو گفت: «خیلی خوب است. من باید از چه وقت کارم را در اینجا شروع کنم؟»

رییس اداره گفت: «از همین حالا.» پاسبان خوشرو هم قبول کرد.

آن وقت پاسبان خوشرو توی اتاق خودش رفت. پشت میز نشست. کارش را شروع کرد. او به نامه ها جواب می داد. به تلفن ها جواب می داد. با رییس اداره درباره کارها حرف می زد. به پاسبان های جوان تر می گفت که چه بکنند و چه نکنند. همه این کارها کارهای مهمی بود. پاسبان خوشرو کار مهمی داشت. ولی از کارش خیلی راضی نبود.

اینم بخون، جالبه! قصه “توپی، خرس کوچولو”

یک روز ظهر، وقتی که پاسبان خوشرو می رفت که ناهار بخورد، تلفن زنگ زد. پاسبانی به اداره راهنمایی و رانندگی خبر داد که سر چهارراه شادی شلوغ شده است.

رییس اداره ناراحت شد. گفت: «امروز ما خیلی کار داریم. حالا هم سر چهارراه شادی شلوغ شده است. نمیدانم چه کسی را به آنجا بفرستم.»

پاسبان خوشرو گفت: «اجازه می دهید که من به آنجا بروم؟.» رییس گفت: «باشد. بروید.»

سر چهارراه شادی خیلی شلوغ بود. اتومبیل ها پشت سر هم ایستاده بودند و بوق می زدند. بچه هایی که توی اتومبیل ها بودند فریاد می کشیدند. مردم بلند بلند حرف می زدند.

پاسبان خوشرو خودش را به آنجا رساند. در وسط چهارراه اتومبیل خانم محبوبی را دید اتومبیل خانم محبوبی خراب شده بود و درست در وسط چهارراه ایستاده بود و راه همه اتومبیل ها را بسته بود. اتومبیل ها نه می توانستند از خیابان مهر بگذرند، نه از خیابان صفا خانم محبوبی نمی دانست چه کار کند. اتومبیل های دیگر بوق می زدند و بچه ها فریاد می کشیدند.

پاسبان خوشرو خودش را به اتومبیل خانم محبوبی رساند. اتومبیل را درست کرد. اتومبیل روشن شد. خانم محبوبی گفت: «خدا را شکر! خدا را شکر! پاسبان خوشرو، شما از آسمان آمدید. من نمی دانستم چه کار کنم. متشکرم! متشکرم!»

بعد خانم محبوبی اتومبیلش را راند و رفت. پاسبان خوشرو وسط چهارراه ایستاد. اتومبیل های دیگر را هم راهنمایی کرد. اتومبیل ها رفتند، چهارراه آرام و خلوت شد. پاسبان خوشرو هم رفت تا ناهارش را بخورد.

پاسبان خوشرو ناهارش را خورد و به اداره برگشت. اتاق رییس شلوغ بود. پاسبان خوشرو به آنجا رفت. رییس داشت با عده ای از مردم حرف می زد. خانم محبوبی و مادرجان و چند نفر از مردمی که در نزدیکی چهارراه شادی خانه داشتند توی اتاق رییس بودند. آنها از رییس اداره راهنمایی و رانندگی می خواستند که پاسبان خوشرو را دوباره به چهارراه شادی بفرستد.

رییس اداره گفت: «من در اینجا به پاسبان خوشرو احتیاج دارم. سر آن چهارراه که ما یک ان راهنمایی گذاشته ایم. چراغ راهنمایی کار پاسبان خوشرو را می کند.»

خانم محبوبی می گفت: «بله، درست است شما سر آن چهار راه چراغ راهنمایی گذاشته اید. ولی چراغ راهنمایی که نمی تواند اتومبیل ها را درست کند.»

مادر جان می گفت: «یا گربه ها را از درخت پایین بیاورد.»

در این وقت سهیلا کوچولو هم، که همراه مادرش به آنجا آمده بود، گفت: «یا بند کفش بچه ها را ببندد و دست آنها را بگیرد.»

همه آنها که در اتاق بودند خندیدند. رییس اداره گفت: «درست، حالا فهمیدم که شما چه می گویید. خیلی خوب، من با پاسبان خوشرو حرف می زنم و با هم تصمیم می گیریم که چه بکنیم.»

روز بعد، صبح زود، پاسبان خوشرو سر چهارراه شادی، همانجا که خیابان مهر می آید و به خیابان صفا می رسد و از آن می گذرد، ایستاده بود و لبخندی بر لب داشت.

مادر جان از پنجره اتاقش او را دید. صدا زد: «سلام، پاسبان خوشرو، خوشحالم که شما را دوباره اینجا می بینم.»

پاسبان خوشرو گفت: «سلام، مادرجان. خودم هم خوشحالم که اینجا هستم. من کارهای مختلفی کرده ام. کفاش بوده ام، آتش نشان بوده ام. مکانیک بوده ام، معاون رییس اداره بوده ام، ولی این کار را از همه کارهای دنیا بیشتر دوست دارم. دوست دارم که پاسبان باشم و سر چهارراه شادی بایستم و به مردم کمک کنم.»

نویسنده: فردوس وزیری
قصه شب”پاسبان خوشرو” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید