قصه ای کودکانه و آموزنده درباره جواب محبت

چین کشوری در شرق قاره آسیاست. این کشور را به نام امپراتوری آسمانی، چین سرخ یا چین کمونیست هم می شناسند. پایتخت این کشور پکن است. بیشترین جمعیت دنیا در این کشور زندگی می کنند. مردم آن زردپوست و از تیره های مختلفتی هستند. آنها پیرو آیین های کنفسیوس، بودا، تائو و اسلام هستند.

قصه شب “لاک پشتی با یک خال سفید”: یکی بود، یکی نبود، ماهیگیر فقیری به نام فنگ بود که روزی لاک پشت بزرگی را شکار کرد. لاک پشت روی پشتش پنج خال سفید داشت و آنقدر غمگین به نظر می رسید که فنگ تصمیم گرفت آن را آزاد کند. فنگ لاک پشت را روی سبزه ها گذاشت و دید که چطور بدن بزرگش را به این طرف و آن طرف تاب داد و رفت.

چند سال بعد، یک روز که فنگ داشت از جاده باریکی در بالای یک تپه بالا می رفت مرد ثروتمندی را دید که خدمتکاران زیادی با او همراه بودند. مرد ثروتمند آنقدر چاق بود که بدنش موقع حرکت مثل بدن یک لاک پشت به این طرف و آن طرف تاب می خورد.
مرد ثروتمند بر سر فنگ فریاد کشید:”از سر راه من کنار برو.”

فنگ از این بی ادبی عصبانی بود بر سر خدمتکاران فریاد زد:”شما شش نفر هستید و من یک نفر. اما قول می دهم کاری کنم که هرگز نام فنگ را فراموش نکنید.”

مرد ثروتمند با شنیدن نام فنگ از خدمتکارانش خواست دست نگه دارند. او از فنگ با مهربانی خواست تا به خانه اش برود و ناهار مهمان او باشد.

اینم بخون، جالبه! قصه “مادر پیشی کوچولو”

جواب محبت
محب کردن

فنگ از رفتار مرد آنقدر تعجب کرده بود که نتوانست حرفی بزند. مرد ثروتمند فنگ را به قصر زیبای خود در بالای تپه برد و دستور داد تا میز غذای مفصلی برای او و مهمانش آماده کردند. آن وقت به فنگ گفت:”من شاهزاده رودخانه تائو هستم و به تو خیلی مدیونم.”
شاهزاده موقع صحبت به بازوی راست فنگ ضربه ای زد. فنگ موقع بیرون رفتن از قصر متوجه شد روی بازوی راستش تصویر لاک پشتی دیده می شود که روی سرش خال سفیدی دارد.

فنگ موقع پایین آمدن از تپه دید چیزی توی خاک برق می زند. زمین را کند و دید آنچه برقش را دیده بود یک جواهر قیمتی است. جواهر را از خاک بیرون آورد و به خانه رفت. وقتی به خانه رسید دید که زیر کف خانه اش پول پنهان شده است. زمین را کند و مقدار زیادی پول پیدا کرد. او فهمید قدرت پیدا کرده است تا چیزهای قیمتی را که زیر خاک و سنگ پنهان شده اند، ببیند.

فنگ که حالا مرد ثروتمندی شده بود خانه بزرگی نزدیک رودخانه خرید. وقتی برای زندگی کردن به آن خانه رفت دید که زیر کف آشپزخانه مقدار زیادی نقره پنهان شده است. نقره ها را از زمین بیرون آورد و از قبل هم ثروتمندتر شد.

یک روز که فنگ در باغ خانه اش گردش می کرد زیرزمین آینه ای دید. دستور داد زمین را کندند و آینه را بیرون آوردند. آینه خیلی قدیمی و بسیار زیبا بود. فنگ آن را از هر چه تا آن زمان پیدا کرده بود بیشتر دوست داشت. فنگ آینه را کنار تختش گذاشت و هر شب پیش از خوابیدن به آن نگاه می کرد.

یک روز فنگ شنید شاهزاده خانم بسیار زیبایی از تپه نزدیک خانه او می گذرد. فنگ آینه اش را برداشت و به نزدیک محل عبور شاهزاده خانم رفت و در گوشه ای پنهان شد. وقتی شاهزاده خانم رسید فنگ از همان جا که پنهان شده بود آینه اش را در دست گرفت و تصویر او را در آینه دید. شاهزاده خانم آنقدر زیبا بود که فنگ همان لحظه عاشق او شد.

بعد از رفتن شاهزاده خانم، فنگ اندوهگین آینه را کناری گذاشت. اما روز بعد که در آینه نگاه کرد دید تصویر شاهزاده خانم هنوز در آن دیده می شود. روزها گذشت. فنگ هر روز به تصویر درون آینه نگاه می کرد و روز به روز بیشتر عاشق شاهزاده خانم می شد. او عادت کرده بود چنان با تصویر حرف بزند که انگار شاهزاده خانم واقعی پیش رویش قرار گرفته بود.

خدمتکاران که شاهد حرف زدن فنگ با آینه بودند این داستان را برای دیگران تعریف کردند. سرانجام ماجرا به گوش امپراتور رسید که پدر شاهزاده خانم بود. امپراتور پرسید که فنگ کیست و وقتی فهمید او شاهزاده نیست و یک آدم معمولی است دستور داد تا او را به نزدش بیاورند. فنگ را نزد امپراتور آوردند. او دستور داد تا سر جوان عاشق را قطع کنند.

روز بعد، وقتی سربازان آمدند تا فنگ را برای اجرای حکم ببرند شاهزاده خانم او را در حیاط قصر دید و همان طور که فنگ عاشق تصویر او شده بود، او هم عاشق چهره فنگ شد. شاهزاده خانم از پدرش خواهش کرد تا فنگ را نکشد و به آنها اجازه بدهد تا با هم ازدواج کنند. امپراتور قبول نکرد. شاهزاده خانم گفت تا زمانی که فنگ آزاد نشود او غذا نخواهد خورد.

شاهزاده خانم سه روز غذا نخورد و امپراتور که نمی توانست بیماری دخترش را تحمل کند به آنها اجازه داد تا با هم ازدواج کنند. فنگ به خانه رفت، جواهرات و طلاهایش را برداشت و با صدها خدمتکار به قصر برگشت. پادشاه که فکر نمی کرد فنگ این قدر ثروتمند باشد خیلی خوشحال شد و جشن عروسی بزرگی برپا کرد.

فنگ و شاهزاده خانم سال ها شاد و خوش با هم زندگی کردند و آینه جادویی را نگه داشتند. آینه حتی وقتی شاهزاده خانم زن سالخورده ای شده بود هنوز تصویر او را همان طور جوان و زیبا نشان می داد.

کمی بعد از ازدواج آنها کسی به دیدنشان آمد. او به فنگ گفت:”من شاهزاده رودخانه تائو هستم و آمده ام تا آنچه را مدتها پیش به تو امانت داده بودم پس بگیرم.” غریبه این را گفت و بازوی راست فنگ را لمس کرد. او ادامه داد:”حالا من جواب محبت تو را داده ام و می توانم به خانه ام برگردم.” غریبه این را گفت و رفت.

بعد از رفتن غریبه فنگ به بازویش نگاه کرد و دید که نقش لاک پشت از بین رفته است. او تازه متوجه شد که همه این چیزها را شاهزاده رودخانه به او داده است. از خانه بیرون دوید تا از او تشکر کند اما به جای غریبه فقط یک لاک پشت بزرگ را دید که خال سفیدی روی سر داشت.

لاک پشت بدنش را آهسته به این طرف و آن طرف تاب می داد و به سوی رودخانه می رفت.

مترجم: آناهیتا رشیدی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید