قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عجله کردن

قصه شب”اژدها کو ؟”: یکی بود یکی نبود. توی یک روستای سرسبز پسری بود به اسم عجول مجول. کارش چه بود؟ هیچی، فقط عجله! نه به حرفی گوش می داد، نه به حرفی فکر می کرد. چرا؟ چون که همیشه عجله می کرد. تازه! خیلی زود هم تصمیم می گرفت.

عجول مجول هزار و یک قصه دارد. هزارتاش مال من و یکی اش مال شما.

یک روز عجول مجول تصمیم گرفت به جنگ اژدها برود. او بدون اینکه به ننه جونش چیزی بگوید لباسش را پوشید، کلاهش را به سر کرد و راه افتاد. هنوز از پله های خانه پایین نرفته بود که گربه تپلی او را دید.

عجله کردن
عجله داشتن

اینم بخون، جالبه! قصه “فیل فراموشکار”

میومیو کرد و گفت:« عجول مجول! راستش را بگو، با این عجله کجا می روی؟» عجول مجول گفت: «می روم جنگ! جنگ اژدها.»

گربه تپلی کمی ترسید. عقب پرید و گفت: «اژدها؟ چه چیزها، چه حرف ها! مگر اژدها وجود دارد؟»

عجول مجول گفت: «بله که وجود دارد. خودم شنیدم. از ننه جونم شنیدم. ننه جونم گفت که یک اژدهای بزرگ پشت کوه نشسته و جلو آب چشمه را گرفته.»

عجول مجول این را گفت و راه افتاد. گربه تپلی هم دنبالش دوید.

یک مرتبه عجول مجول ایستاد و گفت: «خانه اژدها پشت همین کوه است. اما کوه بلند است. تا پشت کوه یک عالمه راه است. همین جا می مانم تا اژدها خودش بیاید.»

اما آنجا کوه نبود. فقط پوشال گندم و جو بود. غذای زمستان گاو و گوسفندها بود. یک دفعه چیزی پرید جلو پای عجول مجول. عجول مجول صبر نکرد که ببیند کی بوده و چی بوده. داد کشید: «ای اژدهای بدجنس آمدی؟ الان حسابت را می رسم.»

اما کسی که پریده بود جلو، اژدها نبود. بزی بود. بزی ترسید، لرزید. مع معی کرد و گفت: من که اژدها نیستم. من بزی ام.»

عجول مجول نگاه کرد. بزی را دید. فهمید که اشتباه کرده است. گربه تپلی گفت: «دیدی گفتم اژدها وجود ندارد.» بزی گفت: «راست می گوید. وجود ندارد. من که توی این مزرعه تا به حال اژدهایی ندیده ام.»

عجول مجول اخمی کرد و گفت: چرا دارد! ننه جونم خودش گفت. همین دیشب وقت خواب گفت.»

گربه تپلی و بزی به هم نگاه کردند و خندیدند. گربه تپلی گفت: «توی قصه بود.»

بزی گفت: «آره حتما توی قصه بوده. جای اژدها همان جاست. توی شهر قصه هاست.»

عجول مجول فکر کرد. حرف های ننه جونش یادش آمد. ننه جونش اول حرف هایش گفته بود: «یکی بود و یکی نبود.»

آن وقت اهسته پرسید: «پس اژدها توی قصه بوده؟»

گربه تپلی گفت: «توی قصه بوده. از همان قصه هایی که می گویند: به سر رسید، کلاغه به خانه اش نرسید.»

عجول مجول باز هم خوب گوش نکرد. خوب فکر نکرد. مثل همیشه عجله کرد. یک دفعه شروع کرد به دویدن. همان طور که می دوید داد کشید: «چی؟ نرسید؟ بیچاره کار که به خانه اش نرسید. من رفتم تا او را پیدا کنم.»

عجول مجول می خواست به سراغ کلاغه برود.

نویسنده: ناصر یوسفی 

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “راست و دروغ”

2 نظرات

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید