قصه ای کودکانه و آموزنده درباره بداخلاقی

استرالیا سرزمینی است در نیم کره جنوبی کره زمین. در استرالیا مردم با نژادهای مختلفی در کنار هم زندگی می کنند. بومیان استرالیا که آداب و رسوم بسیار خاصی دارند، قصه های بسیار زیبایی برای کودکان خود تعریف می کنند.

قصه شب “قورباغه شکمو”: پیش از آفرینش زمین موجودات، زمین مرده و خالی بود، هیچ چیز وجود نداشت، نه خاک، نه حیوان، نه انسان، نه باد، همه جا تاریک و سرد بود. تا اینکه کم کم اتفاقی رخ داد. اتفاقی عجیب و جالب، اینطور بود که جهان به وجود آمد. رنگین کمان جادویی از آسمان سرخورد و پایین آمد و زمین را قلقلک داد. آن وقت کوه ها و دره ها پیدا شدند، زمین ترک خورد و رودها جاری شدند، آرام آرام خشکی ها از گل و گیاه پوشیده شد. حیوان های بسیاری با باد به حرکت درآمدند و در همه جای زمین پراکنده شدند.

در همان روز که زمین سبز و زیبا می شد، قورباغه خول پیکری به نام تیدالیک زندگی می کرد که هر روز بزرگ و بزرگتر می شد حتی بزرگتر از صخره ها و کوه ها. بدن بسیار بزرگش مثل کوهی میان زمین و آسمان خودنمایی می کرد، وقتی تیدالیک سرحال و خوش اخلاق بود، همه جا امن و آرام می شد. اما وقتی بی حوصله و بداخلاق بود زمین می لرزید، صخره ها می ریخت و کوه ها ترک می خورد، حتی طوفان می شد و بادهای شدید زوزه کشان می ورزیدند.

قصه "قورباغه شکمو"
قصه “قورباغه شکمو”

روزی تیدالیک با بی حوصلگی و بدخلقی از خواب بیدار شد، راستش آنقدر بدخلق بود که وقتی لب دریاچه رفت تا آب بنوشد آنقدر نوشید و نوشید و نوشید تا آب دریاچه را تمام کرد. سپس راهش را به سمت رودخانه کج کرد و آب رودخانه را نوشید و نوشید و نوشید تا آن هم تمام شد.

قورباغه پرخور تا شب به این کار ادامه داد. از آب مرداب ها تا چشمه ها، همه را با دهان گشادش بلعید و دیگر یک قطره آب هم نماند. شکم تیدالیک آنقدر باد کرده بود که حتی نمی توانست لنگان لنگان راه برود. پس دراز کشید و چشم های زرد بزرگش را بست و زود خوابش برد. از بی آبی زمین سوخت و بی حاصل شدند. برگها ریختند و گلها پژمردند، دیگر هیچ جنب و جوشی نماند.

اینم بخون، جالبه! قصه “همبازی جدید”

حیوان ها با ناراحتی دور هم جمع شدند تا برای این اتفاق خطرناک فکری بکنند. یکی از حیوانها فریاد زد:” تیدالیک تمام آب زمین را در شکم بزرگش جمع کرده و برای ما چیزی باقی نگذاشته است. هیچ بارانی هم نمی بارد، پس باید چه کار کنیم؟”
و مَبِت پیر (جانور کیسه دار استرالیایی شبیه خرس) و عاقل گفت:”بیایید یکی یکی برویم و از تیدالیک بخواهیم که آب را به ما برگرداند.” همه حیوانها به طرف تیدالیک رفتند.

اول کانگورو رفت و گفت:”من کانگوروی پر جنب و جوش و شادی هستم، ولی حالا هیچ قدرتی برایم نمانده است که جست و خیز کنم. فقط می توانم از بی حالی روی خاک دراز بکشم و همان جا بمانم. پس خواهش می کنم آب را به ما برگردان.”

بعد دینگو (سگ استرالیایی) آمد و گفت:” من دینگو هستم که پارس می کنم و شبها زوزه می کشم، ولی حالا هیچ قدرتی برایم نمانده که پارس کنم، فقط می توانم از بی حالی روی خاک دراز بکشم و همان جا بمانم پس خواهش می کنم آب را به ما برگردان.”

سپس کوکابورا (مرغ ماهیخوار استرالیایی) آمد و گفت:”من کوکابورای شیرین سخن هستم که قصه های خنده دار و لطیفه می گویم، ولی حالا هیچ قدرتی برایم نمانده که لطیفه بگویم، فقط می توانم از بی حالی روی حالی روی خاک دراز بکشم و همان جا بمانم پس خواهش می کنم آب را به ما برگردان.”

تیدالیک حتی چشم هایش را هم باز نکرد. اگر اینطور پیش می رفت، حتما همه حیوان ها می مردند و فقط قورباغه شکموی بداخلاق زنده می ماند. حیوان ها برای حل این مشکل باز هم فکرکردند و فکرکردند، ولی چاره ای نیافتند. ناگهان صدایی گفت:”من پیشنهادی دارم.”

حیوان ها از جا بلند شدند و اطرافشان را نگاه کردند. موش صحرایی را دیدند که گوش های بزرگش را مرتب تکان می داد.موش گفت:”اگر کاری کنیم که تیدالیک بخندد، آن وقت آبی را که قورت داده از شکم بزرگش بیرون می ریزد.” با این پیشنهاد همه حیوان ها دور قورباغه غول پیکر حلقه زدند تا شاید او را بخندانند.

اول کوکابورا خنده دارترین لطیفه اش را تعریف کرد، همه خندیدند به جز تیدالیک که حتی چشم هایش را باز نکرد. بعد شترمرغ استرالیایی و کانگورو بالا و پایین پریدند و دست در دست هم چرخیدند و رقصیدند، همه خندیدند به جز تیدالیک که حتی چشم هایش را باز نکرد. یکی از حیوان ها که خیلی ناراحت شده بود فریاد زد:” تیدالیک شکموی پف کرده که شکم پر از آبت شلپ و شلوپ صدا می کند! اگر قیافه خورت را ببینی آنقدر می خندی که اشک از چشم هایت سرازیر می شود!”

اما هیچ فایده ای نداشت. تیدالیک حتی چشم هایش را باز نکرد.درست همان وقت صدای نازک و عجیبی گفت:”بگذارید من هم شانسم را امتحان کنم.”

این صدای مارماهی ای به نام نویانگ بود که تشنگی او را از دریا به آنجا کشانده بود. مارماهی به روی شکم قورباغه چاق پرید و شروع کرد به جنبیدن و رقصیدن، اول حرکتهایش آرام بود ولی کم کم تند شد، لولید و جنبید و چرخید و خودش را به شکل های عجیب و خنده دار درآورد. مثل حلزون پیچید و سپس بلند شد و صاف به هوا پرید و چرخید تا اینکه خودش را از ناف قورباغه به شکم بزرگ او رساند و در آنجا باز چرخید. در همان وقت تیدالیک شروع کرد به لرزید، لرزشش بیشتر و بیشتر شد. ناگهان خنده اش گرفت و بریده بریده خندید تا شکمش به غرغر افتاد و آبها از دهانش بیرون ریخت و زمین را لرزاند.

با انفجار خنده تیدالیک، هر کدام از حیوان ها به جایی پناه بردند، چون آب دهانش مثل سیلی که از کوه جاری شود بیرون می ریخت، تیدالیک آنقدر خندید و خندید و خندید تا آخرین قطره آب هم از شکم پف کرده اش بیرو ریخت و دریاچه ها و برکه ها و باتلاق ها و رودخانه ها را پر کرد.

یک بار دیگر، زندگی پرنشاط و تازه بر روی زمین پیدا شد. انگار همه جهان از خواب عمیقی بیدار شده بود و زمین آرام آرام زیبا می شد. از آن زمان به بعد است که موجودات بومی اگر قورباغه های کوچک را که از نسل تیدالیک هستند ببینند، می فهمند که خشکسالی خواهد شد. چون آنها دهانشان را پر از آب می کنند و در خشکی منتظر باران می نشینند.

مترجم: پوپک جوان
قصه “قورباغه شکمو”برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “پسرک و روباه”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید