قصه ای آموزنده و کودکانه درباره کار یواشکی ممنوع است

آمریکا یکی از پنج قاره زمین است که دارای دو بخش آمریکای شمالی و جنوبی است. جنگل معروف آمازون در ناحیه جنوبی آن قرار گرفته است. چهار نژاد در آن زندگی می کنند. مردم این قاره به زبان های مختلفی مثل اسپانیایی و پرتغالی  و انگلیسی حرف می زنند. بومیان آمریکا، به زبان بومی خودشان سخن می گویند و بیشتر آنها در منطقه ای به نام آند زندگی می کنند. آنها مذهب مخصوص خودشان را دارند. داستان زیر افسانه ای از بومیان آمریکا است. 

قصه شب”قابلمه جادویی”: دو برادر در کلبه ای در میان جنگل زندگی می کردند. برادر بزرگ تای ایته و برادر کوچک تناس نام داشت. تای ایته هر روز برای شکار به جنگل می رفت و گوشت فراوانی برای تناس می آورد، اما وقتی تناس گوشت ها را می پخت، تای ایته از آن نمی خورد. تناس خیلی  نگران برادرش بود و با خودش می گفت: «اگر تای ایته غذا نخورد، می میرد.» 

تناس تصمیم گرفت یک شب تا صبح بیدار بماند و مراقب برادرش باشد. او تمام شب را بیدار ماند. نیمه های شب تای ایته از جایش بلند شد و فرش را کنار زد. زیر فرش سوراخی بود، دستش را توی سوراخ کرد و یک قابلمه کوچک و تکه ای چوب بیرون آورد.

بعد با چوب به قابلمه زد و گفت: «قابلمه بزرگ شو و برایم غذا بپز!» در یک چشم به هم زدن، قابلمه بزرگ شد و برایش غذا پخت. او هم غذاها را خورد. وقتی غذا تمام شد، دوباره به قابلمه ضربه زد و قابلمه کوچک شد و آن را سر جایش گذاشت و فرش را روی آن کشید. 

کار یواشکی
کار پنهانی

اینم بخون، جالبه! قصه “خرس و باغبان”

تناس که متوجه کار تای ایته شده بود، روز بعد به او گفت: «امروز غذایی را که دوست داری، برایت می پزم.»

آن روز وقتی تای ایته به جنگل رفت، تناس به سراغ قابلمه رفت و داخل آن را نگاه کرد. توی آن یک شاه بلوط پوسیده بود. آن را دور انداخت و چند ضربه ای به قابلمه زد و با فریاد گفتبزرگ شو و غذا بپز.» قابلمه بزرگ و بزرگ تر شد، تا جایی که تمام کلبه را پر کرد. تناس که خیلی ترسیده بود، از دودکش بیرون آمد و شروع به گریه کرد. 

وقتی تای ایته از جنگل برگشت، از دور تناس و قابلمه را که به اندازه کلبه شده بود، دید. فریاد زد: «وای برادر چه کار کردی؟» تناس هم ماجرا را برای او تعریف کرد. تای ایته چوب را برداشت و ضربه هایی به قابلمه زد تا کوچک شد و بعد آن را زیر فرش گذاشت

تناس که خیلی ناراحت شده بود، گفت: «من فقط می خواستم غذایی را که تو دوست داری برایت بپزم.»

تای ایته جواب داد:« تو ندانسته کاری کردی که حالا من باید از گرسنگی بمیرم. تو بلوطی را که برای من غذا می پخت، دور انداختی» 

تناس با ناراحتی گفت: «من برایت بلوط پیدا می کنم و نمی گذارم بمیری»

تای ایته به او گفت: «تو نمی توانی بلوط را پیدا کنی. این درخت بلوط در جزیره ای می روید که در آنجا شش زن زندگی می کنند. آنها به پرنده بزرگی دستور داده اند تا اجازه ندهد کسی به آن درخت دست بزند.»

تناس گفت: «اما من می روم و برایت بلوط  می آورم.»

او سوار قایقی شد و پارو زنان خودش را به جزیره رساند. تناس از دور پرنده سفید بزرگی را دید که دوروبر درخت بلوط قدم می زد. از قایق بیرون آمد و زیر علف ها پنهان شد. نمی دانست چه کار کند.

در این موقع موش کوری از زیر زمین بیرون آمد و به او گفت: «مقداری از این علف ها بکن و زیر آن پنهان شو و با من بیا.» 

آنها با هم راه افتادند و رفتند تا به نزدیکی درخت بلوط رسیدند. موش کور گفت: «علف ها را روی زمین بریز!» پرنده تا علف ها را دید، مشغول خوردن آنها شد. تناس هم بلوط هایی را که زیر درخت ریخته بود، جمع کرد.

اما درست همان وقتی که می خواست به طرف قایقش برگردد، پرنده بزرگ او را دید و فریاد زد. با فریاد او، شش زن از کلبه بیرون آمدند و به طرف پسر دویدند. تناس خیلی زود خودش را به رودخانه رساند و سوار قایقش شد.

وقتی به خانه رسید به تای ایته گفت: «نگاه کن. برایت بلوط آوردم.» 

اما تای ایته آن قدر گرسنگی کشیده بود که دیگر نمی توانست چشم هایش را باز کند. تناس چند بلوط در قابلمه ریخت و با چوب ضربه ای به آن زد. وقتی غذا آماده شد، آن را به تای ایته داد. تای ایته چشم هایش را باز کرد، لبخندی به تناس زد و گفت: «برادر کوچولوی من! تو مرا از مرگ نجات دادی! حالا می توانیم سال های سال با هم از این قابلمه جادویی، غذا بخوریم.»

بازنویس: نسرین صدیق

قصه شب”قابلمه جادویی” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “دختر نارنج”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید