قصه ای کودکانه و آموزنده درباره راستگویی

قصه شب”فانی و فندق”:  فانی یک بچه گربه داشت. اسم آن هم فندق بود. فانی و فندق همیشه در کنار هم بودند و همه کارهایشان را با هم انجام میدادند.

یک روز مادر به فانی گفت: «می توانی در کارهای خانه به من کمک کنی؟»

فانی گفت: «البته مادر! من و فندق با هم به شما کمک می کنیم.»

مادر گفت: «پس تو گردگیری کن. یک دستمال بردار و گردو خاک ها را پاک کن.»

فانی خوشحال از اینکه می تواند به مادرش کمک کند، مشغول به کار شد. یک دستمال برداشت، اول روی میزها را پاک کرد. قفسه کتابخانه را پاک کرد. آیینه را پاک کرد و صندلی ها را پاک کرد. فندق هم با دمش این طرف و آن طرف را پاک کرد.

همان طور که فانی مشغول بود، به میز کنار تلویزیون رسید. یک گلدان قشنگ روی آن بود. بادقت آن را برداشت و پاک کرد. اما همین که خواست آن را سرجایش بگذارد، گلدان افتاد و شکست.

راستگویی
راستگو بودن

اینم بخون، جالبه! قصه “اسب شهری”

فانی خیلی ترسید. می دانست که مادرش آن گلدان را خیلی دوست دارد. او آنقدر ترسیده بود که با عجله از اتاق بیرون رفت. فندق همان جا ماند و به گلدان شکسته نگاه کرد.

با صدای شکستن گلدان مادر خودش را به اتاق رساند. چیزی که او دید یک گلدان شکسته بود و فندق که بالای سر آن نشسته بود.

مادر خیلی ناراحت شد. چون آن گلدان را خیلی دوست داشت. مادر فکر کرد که فندق آن را شکسته است. عصبانی شد و گفت: «ای گربه بدجنس! فقط بلدی خراب کاری کنی. حالا میدانم با تو چه کار کنم.»

بعد صدایش را بلندتر کرد و گفت: «فانی! زود این گربه را از خانه بیرون کن.»  بیچاره فندق نمی توانست از خودش دفاع کند. حتی نمی توانست بگوید که آن را نشکسته است.

همان وقت فانی با صدای مادر به اتاق آمد. مادر هنوز عصبانی بود. با صدای بلند گفت: ببین این گربه ات چه کار کرده است. دیگر جایش در این خانه نیست.»

فانی جلوتر آمد. نمی توانست ببیند که فندق به جای او دعوا و یا تنبیه شود. فکر کرد که باید حقیقت را بگوید. به همین دلیل گفت:«نه مادرجان گلدان را من شکستم. خیلی مراقب بودم! ولی گلدان سنگین تر از آن بود که من فکر می کردم. فندق هیچ کار خطایی نکرد.»

مادر وقتی دید که فانی حقیقت را گفته است ساکت شد. او می دانست که به کسی که حقیقت را می گوید، باید احترام گذاشت.

مادر همان طور که ساکت بود با جارو تکه های گلدان را جمع کرد و در سطل ریخت.

فانی هم فندق را در آغوش گرفت. از اینکه فندق در کنارش بود خیلی خیلی خوشحال بود. فندق هم با خوشحالی صورت فانی را می لیسید و میومیو می کرد. .

نویسنده: مارگریت لاسک

مترجم: ثریا سیدی

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “جوجه سحرخیز”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید