قصه ای کودکان و آموزنده درباره صبحانه خوردن

قصه شب”صبحانه” : در مزرعه بزرگی، گوساله کوچولویی به دنیا آمد. گوساله قهوه ای رنگ بود و خال های سفید داشت. برای همین بود که اسمش را خال خالی گذاشته بودند. گوساله کوچولو از پستان مادرش شیر می خورد.

یک روز صبح که از خواب بیدار شد به مادرش گفت: «من دیگر بزرگ شده ام. دیگر شیر نمی خواهم. می روم و خودم صبحانه ام را پیدا می کنم و می خورم.»

صبحانه خوردن
صبحانه نخوردن

اینم بخون، جالبه! قصه “خر رقاص”

خال خالی در مزرعه به راه افتاد. رفت و رفت تا به بره ای رسید. بره کنار باغچه ایستاده بود و داشت گل های باغچه را می خورد. خال خالی پیش بره رفت و گفت: «سلام» بره گفت: «سلام، بیا با من صبحانه بخور».

خال خالی پرسید: «تو صبحانه گل می خوری؟»
بره گفت: «نه، من علف می خورم. اما امروز دارم گل مینا می خورم. ببین، گل مینا شکل نیمرو است. وسطش زرد است و دورش سفید. من هم مثل خیلی از مردم دوست دارم صبحانه نیمرو بخورم.»

خال خالی نه دوست داشت نیمرو بخورد و نه خوشش می آمد که گل های قشنگ باغچه را به جای نیمرو بخورد. به بره گفت: «نه متشکرم.» و به راه افتاد.

خال خالی رفت و رفت تا به مرغی رسید. مرغ نوکش را به زمین می زد و کرمی را از زمین بیرون می آورد. خال خالی پیش مرغ رفت و گفت: «سلام!» مرغ گفت: «سلام، بیا با من صبحانه بخور» خال خالی پرسید: «تو صبحانه کرم می خوری؟»

مرغ گفت: «من بیشتر دانه می خورم. ولی کرم را خیلی دوست دارم. ببین چه کرم چاقی از زمین بیرون آورده ام!»

خالی خالی هیچ از کرم خوشش نمی آمد. به مرغ گفت: «نه، متشکرم.» و به راه افتاد.

خال خالی رفت و رفت تا به سگی رسید. سگ داشت استخوانی را گاز می زد. خال خالی پیش سگ رفت و گفت: «سلام»سگ گفت: «سلام، بیا با من صبحانه بخور».

خال خالی پرسید: «تو صبحانه استخوان می خوری؟».

سگ گفت: «نه، من بیشتر گوشت می خورم. به این استخوان گوشت زیادی چسبیده است. من گوشت هایش را می خورم».

خال خالی از استخوان و گوشت خوشش نمی آمد. به سگ گفت: «نه، متشکرم.» و به راه افتاد.

خال خالی رفت و رفت تا به بزی رسید. بز داشت یک کفش کهنه را گاز می زد. خال خالی پیش بز رفت و گفت: «سلام»
بز گفت: «سلام، بیا با من صبحانه بخور.» خال خالی پرسید: «تو صبحانه کفش میخوری؟»

بز گفت: «نه، من علف می خورم ولی هرچه پیدا می کنم می جوم. مثل کفش، مداد، کیف، جوراب، کلاه و خیلی چیزهای دیگر.»

خال خالی از کفش هم خوشش نمی آمد. به بز گفت: «نه، متشکرم.» و به راه افتاد. خال خالی گرسنه اش بود. نمی دانست چه بکند. پیش مادرش رفت. مادرش داشت علف می خورد. علف ها سبز و تازه بودند.

خال خالی گفت: «سلام» مادرش گفت: «سلام، بیا با من صبحانه بخور.» خال خالی پرسید: «مادر، تو صبحانه استخوان می خوری؟» مادرش گفت: «نه، من و پدرت و همه گاوها علف می خوریم.»

خال خالی کمی علف خورد. علف ها خوشمزه بود.

باز هم خورد. باز هم خورد. وقتی که سیر شد گفت: «مادر، بره گل مینا می خورد. مرغ کرم می خورد. سگ گوشت می خورد. بز داشت یک کفش کهنه را گاز می زد. ولی به نظر من علف از همه این ها خوشمزه تر است.»

نویسنده: فردوس وزیری

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “فیل کوچولو”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید