قصه ای کودکانه و آموزنده درباره غرور بیجا

قصه شب”شیر و پشه ها”: یک روز تابستان شیر خیلی تشنه شد، اما گرمای خورشید همه آب های نزدیک خانه شیر را خشک کرده بود و او مجبور شد برای پیدا کردن آب به جاهای دورتر برود. سرانجام یک چاه آب قدیمی پیدا کرد، اما آب چاه تازه نبود.

شیر که خیلی تشنه بود فکر کرد اگر آب این چاه خیلی هم تازه نباشد باید آن را بنوشد. وقتی که شیر از چاه پایین رفت فهمید آنجا محل زندگی همه پشه های بیابان است. پشه ها به شیر گفتند: «خیلی خوش آمدی! پیداست که تشنه هستی. اینجا آب به مقدار کافی هست. تو و همه حیوان های بیابان می توانید از چاه ما استفاده کنید.»

شیر گفت: «چاه ما! چه کسی گفته که این چاه برای شماست.»

غرور
غرور بیجا

اینم بخون، جالبه! قصه “چهار شمع سیمون”

یکی از پشه ها گفت: «ما پشه ها پیش از آنکه صدای غرش تو در بیابان شنیده شود مالک این چاه بوده ایم و نسل های بسیاری از ما در اینجا به دنیا آمده اند. به همین دلیل چاه مال ماست، اما تو و بقیه حیوان ها تا هروقت که دوست داشتید، می توانید مهمان ما باشید.»

شیر با عصبانیت غرید و گفت: «من شیرم. این حرف ها را هم نمیفهمم! شما باید از اینجا بروید چون من می خواهم در اینجا آب بنوشم. اینجا بیابان من است و من پادشاه این سرزمین هستم.

شما ای موجودات ضعیف باید بدانید که وقتی من از لانه ام بیرون می آیم و می غرم همه حیوان ها با شنیدن صدای من از ترس مثل برگهای درختان به لرزه در می آیند و در برابر من سر خم می کنند. شما که هستید که بخواهید به من دستور بدهید چه بکنم و چه نکنم.»

پشه ها در جواب گفتند: «تو تنهایی، اما طوری حرف می زنی که انگار چند نفر هستی! حالا تو آمده ای و از ما می خواهی خانه خودمان را ترک کنیم. اگر از اینجا نروی افرادمان را به کمک می خواهیم و تو به زحمت خواهی افتاد.»

شیر با خشم فریاد زد: «ای پشه های نادان! هیچ حیوان دیگری تا به حال جرات نکرده است با من این طور حرف بزند. بعد با غرور سرش را بالا گرفت و به طرف پشه ها حمله کرد.

آن وقت پشه ها، بزرگ و کوچک، ریز و درشت به طرف او پرواز کردند. پشه ها توی گوش ها، بینی و دهان شیر رفتند و هرجا را که توانستند نیش زدند.

هزاران پشه دور شیر پرواز می کردند و او را نیش می زدند. صدای بال های آنها آن قدر بلند و ترسناک بود که شیر خیلی زود فهمید نمی تواند بر آنها پیروز شود.

شیر به هر زحمتی بود از درون چاه فرار کرد و از آن به بعد فهمید که همیشه نمی تواند به راحتی موجودات کوچک را شکست بدهد.

نویسنده: جوزف آلکوت

مترجم: آناهیتا رشیدی

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “شیر و لاک پشت”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید