قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عدالت

قصه شب”سیب”: خرگوشی که در جنگل می دوید، سیبی را بالای درخت دید. او نمی توانست آن را به دست آورد چون سیب بالای درخت بلندی آویزان بود. خرگوش نگاه کرد و دید کلاغی بالای درخت کاج نشسته است و می خندد.

خرگوش گفت:”آهای! کلاغ! این سیب را برای من بکن!” کلاغ از درخت کاج پرید و روی درخت سیب نشست و سیب را کند، ولی نتوانست آن را با نوک خود نگه دارد و سیب پایین افتاد. خرگوش گفت:” کلاغ، از تو متشکرم.” خرگوش می خواست سیب را از زمین بردارد، ولی سیب مانند موجودی زنده فش فش کرد و … به طرفی دوید.

عادل بودن
عدالت داشتن

اینم بخون، جالبه! قصه “لاغر و چاق”

خرگوش ترسید، ولی بعدا فهمید که سیب روی خارپشتی که خود را جمع کرده و در زیر درخت خوابیده بود، افتاده است. خارپشت خواب آلود از جا جست و شروع به دویدن کرد و سیب هم به خارهای پشت او چسبیده بود.

خرگوش فریاد زد:”بایست! بایست! سیب مرا کجا می بری؟”
خارپشت ایستاد و گفت:”این سیب مال من است. سیب افتاد و من آن را گرفتم.”
خرگوش جستی زد و خود را به خارپشت رساند و گفت:” فورا سیب را به من بده! من آن را پیدا کردم.”
کلاغ پر زد و پیش آنها آمد و گفت:”بی خود دعوا نکنید، این سیب مال من است. من آن را برای خودم کندم.”

هیچ یک از آنها نمی توانست با دیگری موافقت کند و هر یک داد می زد:”این سیب مال من است!” جار و جنجال جنگل را پر کرد.
در همین وقت خرسی به آنجا رسید و گفت:”چه خبر شده است؟ این چه جنجالی است که برپا کرده اید؟ چقدر سر و صدا می کنید؟”

همه به طرف خرس دویدند و گفتند:”ای خرس، تو در جنگل بزرگتر و عاقل تر از همه هستی. بیا و بین ما به عدالت حکم کن.” و تمام ماجرا را برای خرس تعریف کردند.

خرس فکر کرد و فکر کرد، پشت گوشش را خاراند و پرسید:”کی سیب را پیدا کرد؟”
خرگوش گفت:”من!”
خرس پرسید:”کی سیب را از درخت کند؟”
کلاغ قارقار کرد و گفت:”من!”
خرس پرسید:”خب، کی سیب را گرفت؟”
خارپشت گفت:”من گرفتم!”

خرس گفت:”می دانید موضوع چیست؟ شما همگی حق دارید و به هر یک از شما باید سیب داده شود…”
خارپشت و خرگوش و کلاغ گفتند:”اما در این جا فقط یک سیب هست!”
خرس گفت:”آن را به تکه های مساوی تقسیم کنید و هر یک تکه ای بردارید.”
همه دسته جمعی داد زدند:”چه خوب، چطور قبلا به عقلمان نرسید!”

خارپشت سیب را برداشت و آن را چهار تکه کرد. یک تکه به خرگوش داد و گفت:”خرگوش، چون تو اول سیب را دیدی، این سهم تو.”
تکه دوم را به کلاغ داد و گفت:”کلاغ، چون تو اول سیب را کندی این هم سهم تو.”
خارپشت تکه سوم را به دهان خود گذاشت و گفت:”این هم سهم من، چون من سیب را گرفتم.”
خارپشت تکه چهارم را به خرس داد و گفت:”آقا خرسه، این هم سهم تو…”

خرس تعجب کرد و پرسید:” مگر من چه کار کردم؟”
خارپشت گفت:”چون تو ما را سر عقل آوردی و آشتی دادی.”
بعد هم یک، تکه خود را خورد. همه راضی بودند چون خرس عادلانه حکم کرد و هیچکدام را نرنجاند.

نویسنده: فردوس وزیری
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید