قصه ای کودکانه با موضوع نیکی به پدر مادر

قصه شب”روز جشن“: هوا سرد بود و سوز سردی می آمد. بزی کوچولو با خوشحالی از خواب بیدار شد لباسش را پوشید، کفشش را به پا کرد و کیفش را برداشت. او آماده بود تا به مهد کودک برود. او هر روز به همراه مادرش بزی خانم به مهد کودک می رفت، بزی خانم او را تا مهد کودک می رساند.

بعد هم خودش برمی گشت. اما امروز یک روز خاص بود. چون قرار بود در مهد کودک جشن بگیرند. بز کوچولو هم جشن و شادی را خیلی دوست داشت. کیک و شیرینی را هم خیلی دوست داشت.

اما آن روز بزی خانم حالش خوب نبود سرما خورده بود یک سرمای سخت. آن قدر مریض بود که نمی توانست از جایش بلند شود. تب کرده بود و هی عطسه میزد و سرفه می کرد.

نیکی کردن
نیکی به خانواده

بزی خانم گفت: «بز کوچولو جان! حالم خوب نیست، مریضم فکر می کنم امروز نمی توانی به مهد کودک بروی!»

بز کوچولو ناراحت شد اخم کرد. مع معی کرد و گفت: «اما من باید بروم! امروز جشن داریم. همه می خواهند کیک و شیرینی بخورند.» بزی خانم با درد مع مع کرد.

دلش نمیخواست بز کوچولویش ناراحت شود. می دانست که او جشن و شادی را خیلی دوست دارد.

کمی فکر کرد و گفت: «از خانم زرافه، همان همسایه دیوار به دیوارمان می خواهم که تو را به مهد ببرد.» بزی خانم بلند شد تا به خانه همسایه برود. اما ناگهان سرش گیج رفت و افتاد.

بز کوچولو جلو دوید و مادرش را گرفت، او را سر جایش نشاند. به یاد زمان هایی افتاد که مریض بود. مادرش او را روی تختش می خواباند و مراقبش بود. بز کوچولو به مادرش گفت: «شما بیمارید! نباید حرکت کنید. خودم می روم و به خانم زرافه می گویم.»

او رفت تا از خانه بیرون برود. همان وقت با خودش فکر کرد اگر او برود، مادرش تنها می ماند. اگر آب بخواهد، اگر دارو بخواهد، اگر کسی بیاید و کاری داشته باشد، اصلا اگر حال مادر بدتر بشود، چه کار کند؟ مادر به تنهایی چه کاری می توانست بکند. در خانه را باز کرد.

دوباره با خودش فکر کرد وقتی که او مریض میشد، مادر برایش آبمیوه می آورد، غذاهای گرم می آورد، رویش پتو می انداخت، پایش را با آب خنک می شست. کنارش می نشست و دستش را می گرفت.

بزی به نزدیکی خانه همسایه رسیده بود. همین طور با خودش فکر می کرد: وقتی که او مریض بود مادر به اقا فیله که دکتر محل بود، خبر می داد. کلی جوشانده و داروهای گیاه برای او درست می کرد.

بزی در خانه همسایه را زد. به فکر جشن توی مهدکودک هم بود. فکر شیرینیش و موسیقی، رقص و پایکوبی بود.خانم زرافه در را باز کرد. سرش را پایین آورد و به بز کوچولو لبخند زد و گفت: «به به! بزی حالت چطور است! مادرت چطور است! کاری داشتی؟»

او کمی معمع کرد و گفت: «مادرم مریض است، سرمای سختی خورده است. من را مهدکودک میبری؟ امروز مادرم نمی تواند مرا ببرد» و کمی فکر کرد و گفت: «اما امروز می خواهم کنار مادرم باشم. می توانید به خانه ما بیایی و برای مادرم چایی درست کنید. جوشانده و دارو به او بدهید»

خانم زرافه گفت: «البته که می توانم. تو برو آقا فیله را خبر کن. من هم می روم خانه شما، مهد کودک تو چه می شود؟ می خواهی تو را به مهد کودک برسانم؟»

بز کوچولو مع معی کرد و گفت: «خیلی مهم نیست. امروز نمی روم. فردا می روم. وقتی حال مادرم خوب بشود، می روم»
آن روز بز کوچولو به مهد کودک نرفت. جشن مهد کودک را هم ندید.

هرچه مادرش و زرافه خانم اصرار کردند، او نرفت. بز کوچولو کنار مادرش نشست. دست او را گرفت. برایش آب و چایی آورد و به موقع داروهایش را داد.

اینم بخون، جالبه! قصه “گربه کوچولوی گرسنه”

ظهر هم خانم زرافه و یکی دوتا از همسایه های دیگر برای آنها سوپ های گرم و غذاهای خوشمزه آوردند تا هر چه زودتر حال بزی خانم خوب بشود. بز کوچولو هم از همان غذاهای گرم و خوشمزه خورد، توی آن هوای سرد، سوپی به آن گرمی خیلی مزه میداد.

نزدیک غروب پدر بز کوچولو آمد و برای بز کوچولو یک جعبه شیرینی آورد. آقا بزی گفت: «این هم برای تو که خیلی شیرینی دوست داری! حالا که حال مادرت بهتر شده است و تو هم خوب از او پرستاری کردی، می توانیم جشن بگیریم»

بز کوچولو وقتی شیرینی ها را دید، با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت: «از کجا می دانستی من خیلی شیرینی دوست دارم. از کجا میدانستی که من جشن را خیلی دوست دارم خانم بزی و آقا بزی با خوشحالی به او که مشغول خوردن شیرینی بود نگاه کردند.

نویسنده: نادر سرایی
قصه شب”روز جشن” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید