قصه ای آموزنده درباره طمع نکردن

قصه شب”انگشتر آرزوها”: روزگاری، دهقان فقیری بود که زندگی بسیار دشواری داشت. یکی از روزها، خسته از کار، داشت استراحت می کرد که جادوگر پیری به او رسید. جادوگر به او گفت: «تو که میتوانی خود را نجات بدهی، چرا این قدر سخت کار می کنی؟ این راه را بگیر و یکراست جلو برو تا به درختی که از همه درختان جنگل بلندتر و قوی تر است، برسی. آن درخت را قطع کن تا آنچه را که می خواهی، پیدا کنی!»

دهقان تبرش را برداشت و به راه افتاد. بعد از دو روز به درختی که جادوگر گفته بود، رسید و تنه درخت را با تبرش قطع کرد. وقتی درخت افتاد، از نوک بالاترین شاخه اش لانه پرنده بسیار بزرگی هم به زمین افتاد. درون لانه دو تخم بود. تخم ها روی زمین غلت خوردند و شکستند. از توی یکی از تخم ها بچه عقابی بیرون آمد.

طمع کردن
طمع نکردن

از تخم دیگر هم انگشتری بیرون افتاد. عقاب به سرعت بزرگ و بزرگ تر شد تا اینکه بلندی اش به نصف قد دهقان رسید. عقاب بال هایش را تکانی داد و در حالی که داشت پرواز می کرد به دهقان گفت: «تو مرا از زندانم آزاد کردی. انگشتری را که از تخم دیگر بیرون آمده است، بردار این یک انگشتر جادویی است.

اینم بخون، جالبه! قصه “قطره آب تنها”

آن را به انگشت کن. اگر آرزویی را به صدای بلند بگویی، بلافاصله برآورده خواهد شد. اما به یاد داشته باش که این انگشتر فقط می تواند یک آرزو را برآورده کند. وقتی این انگشتر یک آرزو را برآورده کند، دیگر قدرتش را از دست خواهد داد و مثل یک انگشتر عادی می شود. بنابراین پیش از آنکه آرزویی کنی، اول خوب فکر کن.»

عقاب این را گفت و پرواز کرد و رفت .دهقان انگشتر را برداشت و خوشحال به راه افتاد. غروب، دهقان به شهری رسید و انگشتر جادو را به جواهر فروشی نشان داد و راز جادویی بودن آن را به او گفت. جواهر فروش که مرد طمعکار و حریصی بود، تصمیم گرفت صاحب انگشتر شود. پس از دهقان خواست تا شب را در خانه او بماند.

دهقان که در آن شهر کسی را نمی شناخت، با خوشحالی دعوت او را پذیرفت. نیمه شب، جواهر فروش انگشتر جادویی را با انگشتری عادی عوض کرد و انگشتر دهقان را برای خود برداشت. روز بعد وقتی دهقان رفت، جواهر فروش انگشتر را به انگشت کرد و وسط اتاق ایستاد و گفت: «من میلیون ها سکه طلا می خواهم.»

هنوز حرفش تمام نشده بود که بارانی از سکه های درخشان طلایی بر سرش بارید. سکه ها روی سر و شانه هایش باریدند. باران سکه ها آن قدر ادامه پیدا کرد تا خانه جواهرفروش زیر فشار آن همه سکه خراب شد و خود او هم زیر انبوهی از سکه گم شد.

در این زمان، دهقان که از عوض شدن انگشتر خبر نداشت، خوشحال به خانه رسید و داستان انگشتر را برای همسرش تعریف کرد. همسرش گفت که حالا می توانند آرزو کنند تا یک هکتار دیگر هم زمین داشته باشند. دهقان جواب داد: «نه. اگر یک سال سخت کار کنیم و کمی هم شانس بیاوریم، فکر می کنم خودمان بتوانیم یک هکتار زمین بخریم.»

پس آنها یک سال دیگر هم کار کردند و محصول برداشت کردند و توانستند یک هکتار دیگر هم زمین زراعتی بخرند. بعد زن دهقان به این فکر افتاد که می توانند آرزو کنند که یک گاو و یا یک اسب داشته باشند، اما دهقان چنین آرزوهایی را بیهوده می دانست و خیال نداشت تنها شانس خود را به این ترتیب به هدر بدهد.

دهقان به زنش گفت به جای آرزو کردن، می توانند با پولی که پس انداز می کنند، اسب یا گاو بخرند. در پایان سال آنها می توانستند یک اسب و یک گاو بخرند. دهقان با خوشحالی گفت: «ما یک سال دیگر هم آرزوهایمان را حفظ کردیم. ما از همه مردم خوش شانس تر هستیم.»

یک روز، زن دهقان که صبرش تمام شده بود، گفت: «تو چرا این طور شده ای؟ قبلا همیشه در آرزوی چیزی بودی، اما حالا سخت تر از همیشه کار می کنی و چیزی هم نمی خواهی. اگر می خواستی، می توانستی یک شاهزاده باشی و سینه ات پر از مدال های مختلف باشد.»

دهقان در جواب گفت: «ما هنوز خیلی جوان هستیم و با آن انگشتر فقط می توانیم یک آرزو کنیم. نباید تنها آرزویمان را به هدر بدهیم. ما باید خوب فکر کنیم و چیزی بخواهیم که ارزش داشته باشد.»

دهقان و خانواده اش به راستی خوشبخت بودند. زمین آنها هر سال محصول خوبی میداد و همیشه برای غذای حیوانات هم به اندازه کافی علوفه داشتند. و بعد از مدتی دهقان فقیر و سخت کوش، مرد ثروتمندی شد. اما هنوز پا به پای کارگرانش در مزرعه کار می کرد. بعدازظهرها هم با زن و فرزندانش شاد و خوشحال زیر درختانی جلو خانه اش می نشست و با همسایه ها حرف میزد.

سال ها گذشت. هربار که همسر دهقان به فکر آروزیی می افتاد، دهقان می گفت که آن قدر ارزش ندارد که از انگشتر، برآورده شدنش را بخواهند. دهقان فکر می کرد که برای آرزو کردن، هنوز وقت دارند. با گذشت زمان آنها کمتر و کمتر درباره انگشتر حرف میزدند. دهقان هر روز به انگشتر نگاه می کرد، اما هرگز چیزی را به صدای بلند نمی خواست و آرزو نمی کرد.

چهل سال گذشت. دهقان و همسرش پیر شدند و بی آنکه آرزویی کنند، هر دو یک شب مردند. بچه ها و نوه هایشان، از مرگ آنها اندوهگین شدند و برایشان سوگواری کردند. یکی از بچه ها خواست انگشتر پیرمرد را به عنوان یادگاری بردارد، اما پسر بزرگش گفت: «این انگشتر باید به دست پدر بماند. او شاید از این انگشتر خاطره خوشی داشته است. چون اغلب به آن نگاه می کرد.»

پس آنها انگشتر را به دست دهقان باقی گذاشتند. انگشتری که جادویی نبود، اما همه شادی و ثروتی را که میشد آرزو کرد به خانه آنها آورده بود. .

مترجم: گیتا گرکانی
قصه شب”انگشتر آرزوها” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید