قصه ای کودکانه درباره مدرسه رفتن

قصه شب”روز اول مهر”: زری یک دختر کوچولو بود. این حرف را خواهر و برادرش که از او بزرگ تر بودند، می زدند. آنها به او می گفتند: تو خیلی کوچولویی! نمی توانی این کار را انجام بدهی. تو خیلی کوچولویی! نمی توانی آنجا بروی

زری از این حرف ها خوشش نمی آمد. او از کوچولو بودن فقط به این خاطر که نمی توانست کاری انجام بدهد یا جایی برود، هیچ خوشحال نبود. 

این روزها هم خیلی ناراحت بود. چون خواهر و برادرش از چند وقت پیش خودشان را برای رفتن به مدرسه آماده کرده بودند. آنها کیف خریده بودند، دفترهای تمیز خریده بودند، لباس هایشان را مرتب کرده بودند و یک عالم کارهای خوب دیگر انجام داده بودند که زری همه آن کارها را دوست داشت. 

مدرسه رفتن
مدرسه نرفتن

اینم بخون، جالبه! قصه “صبحانه”

زری هم دلش می خواست به مدرسه برود تا بتواند کیف بخرد، دفترهای تمیز داشته باشد، کتاب هایش را ورق بزند، مداد سیاه داشته باشد و خیلی کارهایی را که خواهر و برادرش انجام داده بودند، او هم انجام بدهد. اما وقتی می گفت: «من می خواهم به مدرسه بروم!» 

خواهرش می گفت: «تو خیلی کوچکی!» برادرش می گفت: «آخر تو خیلی کوچکی!» 

حتی پدر و مادرش می گفتند: «سن تو برای رفتن به مدرسه کم است. باید تا سال دیگر صبر کنی! وقتی بزرگ تر شدی می توانی به مدرسه بروی.»

وقتی روز اول مهر شد، خواهرش کیفش را روی دوشش انداخت و به مدرسه رفت. 

برادرش هم کیفش را به دست گرفت و با خوشحالی به مدرسه رفت. اما زری چون کوچک بود و سنش برای رفتن به مدرسه کم بود، در خانه تک و تنها ماند. زری ناراحت بود. آن روز نمی دانست در خانه چه کار کند. حوصله اش سر رفته بود. برای همین با مادرش هیچ حرفی نزد و تصمیم گرفت چون نمی تواند به مدرسه برود با همه قهر کند.

بعدازظهر، وقتی برادر و خواهرش از مدرسه برگشتند، با خوشحالی گفتند: «سلام! ما برگشتیم!» 

زری جواب سلام آنها را نداد. مادر پرسید: «مدرسه خوب بود؟ خوش گذشت؟»

زری چیزی نپرسید. هرچه خواهر و برادرش از مدرسه حرف زدند، او چیزی نگفت. با همه قهر کرده بود. تا شب هم با کسی حرف نزد. فردای آن روز هم با کسی حرف نزد. همه فهمیدند که اتفاقی افتاده است. 

مادر پرسید: «از چیزی ناراحتی؟»

خواهر گفت: می خواهی عکس های کتاب مرا ببینی؟» 

برادر گفت: «می خواهی در دفتر من نقاشی کنی؟»

پدر پرسید: «حالت خوب است؟» 

ناگهان زری گریه اش گرفت و همه ماجرا را تعریف کرد. گفت که چقدر از اینکه کوچک است و نمی تواند به مدرسه برود ناراحت است. گفت که دوست دارد کیف و کتاب و دفتر داشته باشد و گفت که به همین دلیل با همه آنها قهر است. 

پدر و مادر و خواهر و برادرش ساکت شدند و فکر کردند. آنها دوست نداشتند زری را غمگین و ناراحت ببینند. اما چه کار می توانستند بکنند؟ آخر سن زری کم بود و باید یک سال صبر می کرد تا بتواند به کلاس اول برود.

آن شب هم گذشت. صبح روز بعد دوباره زری تک و تنها ماند. او با خودش فکر می کرد که خواهر و برادرش در مدرسه چه می کنند و چه کارهایی انجام میدهند. 

نزدیک ظهر زنگ خانه آنها چندبار محکم به صدا در آمد. انگار یک نفر دستش را روی زنگ گذاشته باشد. مادر باعجله به طرف در رفت و در را باز کرد. خواهرش بود. او با عجله کیفش را گوشه ای انداخت و در حیاط فریاد زد: «یک خبر خوب دارم. یک خبر خوب دارم. برای زری یک خبر خوب دارم.»

زری با تعجب به خواهرش نگاه کرد. 

خواهرش به طرف او آمد و گفت: «مدرسه ما کلاس آمادگی گذاشته است. مدیر دبستان گفت اگر خواهر کوچولویی داریم که سال دیگر باید به مدرسه برود، می تواند به کلاس بیاید.»

زری باز هم با تعجب به خواهرش نگاه کرد. خواهرش گفت: «می فهمی زری؟ تو می توانی با من به مدرسه بیایی و به کلاس آمادگی بروی!»

زری پرسید: «کلاس آمادگی چیست؟» 

خواهرش جواب داد: «بچه هایی که سال دیگر به مدرسه می روند، می توانند در کلاس آمادگی اسم نویسی کنند. این طوری آنها برای کلاس اول دبستان بهتر آماده می شوند.»

زری باور نمی کرد. با تعجب گفت : «اما من که کیف ندارم. دفتر ندارم. لباس هایم را تمیز نکرده ام.» و کمی غمگین شد. فکر کرد باز هم نمی تواند به کلاس آمادگی برود. 

اما مادر که خوشحال و خندان بود، جلو آمد و گفت: «ناراحت نباش! بعداز ظهر با هم بیرون می رویم و همه اینها را برایت می خریم.» 

زری هنوز هم باور نمی کرد. یعنی می توانست به مدرسه برود؟ می توانست کیف و کتاب داشته باشد و هر روز صبح با خواهرش به مدرسه برود؟ خودش را در بغل خواهرش انداخت. او را بوسید و گفت: تو بهترین خواهر دنیا هستی خواهرش هم زری را بوسید و گفت: «تو هم بهترین خواهر کوچولوی دنیا هستی.» 

نویسنده: ناصر یوسفی

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید