قسمت اول قصه لباس تازه امپراطور را اینجا بخوانید.

قصه ای کودکانه درباره فریب خوردن از آدم حیله گر

قصه شب”لباس تازه امپراطور“: همراهان امپراطور همه به لباس خیالی خیره شدند و از آنجا که لباسی وجود نداشت، آنها هم نتوانستند چیزی ببینند. اما برای آنکه کسی آنها را نادان نخواند، از لباس تعریف کردند و به امپراطور گفتند که باید آن را ماه آینده، در مراسم تاجگذاری بپوشد.

امپراطور باز به خیاطها پول داد تا هر چه زودتر و بهتر کار را تمام کنند. شب پیش از مراسم دو مرد حقه باز صد شمع روشن کردند تا وانمود کنند دارند برای تمام کردن لباس امپراطور سخت کار می کنند.

آنها وانمود کردند در کارگاه های بافندگی چندین متر پارچه بافته اند. با قیچی های بزرگ هوا را می شکافتند و با سوزن های نقره ای بدون نخ، پارچه هایی را که وجود نداشتند، می دوختند و سرانجام هنگام طلوع آفتاب اعلام کردند که لباس تازه امپراطور آماده است.

فریب خوردن
حیله گری

امپراطور با شوق بسیار به همراه بزرگان دربار به خیاط خانه آمد. دو حقه باز در حالی که وانمود می کردند در فضای خالی چیزهایی را گرفته اند، گفتند:
«ببینید! این شلوار است. این هم جلیقه. این کت زیبا را ببینید. این هم شنل سلطنتی است.»

امپراطور لباس هایی را که بر تن داشت بیرون آورد و با کمک آنها لباس هایی را که وجود نداشتند پوشید. خیاط های حقه باز گفتند: «می بینید چقدر این لباس ها سبک هستند؟ البته این هم بخشی از جادوی این لباس است.» سرانجام به امپراطور گفتند: «حالا دیگر آماده شده اید. این لباس با این جنس پارچه و طرح و رنگ و دوخت عالی واقعا فوق العاده نیست؟»

امپراطور گفت: «می خواهم آن را در تنم ببینم.» همراهان امپراطور برایش یک آینه تمام قد آوردند که قابی از طلا داشت. امانه امپراطور و نه هیچ یک از همراهانش جرأت نکردند اعتراف کنند که در آینه هیچ لباسی دیده نمی شود. در عوض همه تا توانستند از لباس تازه امپراطور تعریف کردند. امپراطور به دو نفر دستور داد تا دنباله شنلش را بگیرند و او را هنگام اجرای مراسم سلطنتی دنبال کنند.

خیابان های شهر پر از مردمی بود که می خواستند لباس تازه امپراطور را ببینند. آنها درباره این لباس چیزهای زیادی شنیده بودند.امپراطور در کالسکه سلطنتی سوار شده بود و سرش را با غرور بالا گرفته بود. امپراطور و همراهانش داشتند در خیابان اصلی شهر از میان صف های تحسین کنندگان مشتاق می گذشتند.

اینم بخون، جالبه! قصه “موش و مار”

هر چند کسی لباسی بر تن امپراطور نمیدید، اما هیچ کس از ترس نادان یا بی لیاقت خوانده شدن، جرأت نداشت بگوید چیزی نمی بیند. همه می گفتند: «چقدر زیباست. چه پارچه زیبایی دارد. چقدر خوب دوخته شده است.»

تا آن زمان، هیچ یک از لباس هایی که امپراطور پوشیده بود، این همه هیجان بین دیگران ایجاد نکرده و مورد توجه همه قرار نگرفته بود.

اما در کنار راه کودکی ایستاده بود که داشت بین بزرگ ترها له می شد. کودک با دیدن پادشاه خندید و گفت: «چرا امپراطور لباس نپوشیده است؟ امپراطور لخت است.»

پدر کودک در حالی که از ترس می لرزید، از او خواست ساکت باشد. اما طلسم شکسته شده بود. مردم می دانستند کودک حیققت را می گوید زیرا او از چیزی نمی ترسید. بقیه مردم هم آرام به یکدیگر گفتند: «راست می گوید! امپراطور کاملا لخت است. اصلا لباس نپوشیده است.»

امپراطور به خود لرزید. می دانست آنها راست می گویند. اما مراسم باید ادامه پیدا می کرد. پس سرش را بالا گرفت و با غرور پیشاپیش شرکت کنندگان در مراسم پیش رفت. آنها که دنباله شنل سلطنتی را گرفته بودند، دنباله لباسی را در دست داشتند که وجود نداشت.

نویسنده: هانس کریستین آندرسن / مترجم: گیتا گرکانی
قصه شب”لباس تازه امپراطور” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید