قصه ای زیبا از تلاش و کوشش انسان برای رسیدن به هدف

ایتالیا کشوری است در قاره اروپا که نام قدیم آن روم یا رم است. ایتالیا کشوری کوهستانی است که رشته کوه مهم آلپ در آن واقع شده است. پایتخت این کشور رم است و حکومت آن جمهوری است. بیشتر مردم ایتالیا مسیحی هستند و به زبان ایتالیایی صحبت می کنند.

یکی بود، یکی نبود. در روزگار قدیم شاهزاده ای زندگی می کرد که باغ بزرگی داشت. توی باغ یک درخت گلابی بود که کم کم بزرگ می شد. بعد از چند سال آن قدر بلند شد که به گنبد آسمان رسید. درخت حتی از آن هم گذشت و از دنیای دیگری سردرآورد. تنه درخت به قدری کلفت شده بود که تقریبا تمام باغ را گرفته بود.

فصل پاییز بود. گلابی ها رسیده بودند. اما فکرش را بکنید، چه کسی می توانست از آن درخت گلابی بچیند؟ در آن شهر کسی نبود که بتواند این کار را انجام دهد. بنابراین، شاهزاده دستور داد در سراسر کشور اعلام کنند که هرکس بتواند بالای درخت گلابی برود و گلابیها را بچیند، یک کالسکه پر از سکه طلا و یک اسب قوی و چند گوساله جایزه می گیرد.

با شنیدن این خبر هزاران نفر از همه جای کشور آمدند تا شانس خود را آزمایش کنند. اما از میان آنها هیچ کس نتوانست از عهده این کار بربیاید، چون هرکس که از درخت بالا می رفت، بیشتر از چند متر نمی توانست برود و مانند گلابیهای رسیده به زمین می افتاد. به شاهزاده پیشنهاد کردند که زیر درخت نردبان بگذارند. کسانی هم که می توانستند از نردبان بالا بروند، کم بودند.

تلاش و کوشش
هدف داشتن

در همان نزدیکی، توی جنگل، مردی به نام واسیلی زندگی می کرد که کارش چوپانی بود. او از گوسفندان نگهداری می کرد و فقط همین کار را بلد بود. وقتی که این خبر را شنید، تصمیم گرفت خود را آزمایش کند. پدرش که از تصمیم او آگاه شده بود، به او گفت: «بهتر است گله ات را نگه داری و گلابی ها را به حال خودش بگذاری»

پسر در جواب گفت: «پدر، کفش های من پاره شده اند و آب توی آنها می رود. لباس هایم کهنه شده است. چه کسی باید برایم کفش و لباس بخرد؟»

پسر با گفتن این حرف به طرف قصر شاهزاده حرکت کرد. داخل باغ قصر شد و با ادب سلام کرد. شاهزاده درخت را به او نشان داد. واسیلی به هیچ وجه از بلندی درخت نترسید و به شاهزاده گفت: «یک درخت همیشه یک درخت است و من تا امروز از درختان زیادی بالا رفته ام. شما امروز خواهید دید.»

با گفتن این حرف، کت و کفش های کهنه اش را در آورد و از درخت بالا رفت. آنقدر بالا رفت که در میان ابرها ناپدید شد و به

آسمان رسید. در آنجا یعنی روی گنبد آسمان به حرکت در آمد و رفت و رفت تا به خانه جمعه رسید. جمعه یک دیو بسیار بزرگ بود که برای آوردن آب از منزل خارج شده بود.

واسیلی پشت بخاری پنهان شد. جمعه به خانه برگشت. وقتی وارد اتاق شد، فریاد زد: من در اینجا بوی آدمیزاد حس می کنم.» و بعد ادامه داد: «اگر تو جوان خوبی باشی، کاری به کارت ندارم و نباید از من بترسی. ولی اگر جوان بدی باشی، وای به حالت.»

وقتی واسیلی این حرف ها را شنید از مخفیگاه خود بیرون آمد، با ادب بسیار به جمعه سلام کرد و تمام جریان را از اول تا آخر برایش تعریف کرد. جمعه گفت که بیهوده به دنبال گلابی ها می گردی، چون شاخه درختان گلابی آن قدر بلند است که نمی توانی از درخت بالا بروی و آنها را بچینی. جمعه چون نمی دانست که درخت گلابی کجاست، او را پیش برادرش شنبه فرستاد.

واسیلی به خانه شنبه رسید و مانند خانه قبلی، کسی توی خانه نبود. واسیلی پشت بخاری پنهان شد. کمی بعد، شنبه به خانه برگشت و زود فهمید که کسی آنجاست فریاد کشید و گفت: «احساس می کنم که آدمیزادی اینجاست.» بعد گفت: «اگر جوان خوبی باشی که بیرون می آیی، ولی اگر بد باشی، بدان که تو را توی روغن داغ می سوزانم.»

واسیلی از پشت بخاری بیرون آمد و با ادب سلام کرد. بعد از شنبه پرسید که  گلابی ها کجا هستند؟ زیرا او می خواهد گلابی های شاهزاده را بچیند، چون که رسیده اند و آماده چیده شدن هستند. اما شنبه چیزی نمی دانست. او فکری کرد و گفت:

برو به خانه یک شنبه. او دختر عموی خورشید است و حتما به تو کمک خواهد کرد.»

واسیلی به راه افتاد. رفت و رفت تا اینکه به خانه یکشنبه رسید. واسیلی طبق معمول پشت بخاری پنهان شد. کمی بعد، یک شنبه به خانه برگشت و فورا فریاد زد: «چه کسی توی خانه من است؟ اگر خوب باشی که بیرون می آیی و اگر بد باشی که وای به حالت!»

چوپان جوان از پشت بخاری بیرون آمد و با ادب سلام کرد. بعد از یک شنبه پرسید که گلابی های شاهزاده کجا هستند.

یک شنبه به او گفت: «به دقت گوش کن. باید همین طور مستقیم به راهت ادامه دهی تا اینکه به یک خانه زیبا برسی. آنجا کاخ فرشته ایله آنا است. دور و بر کاخ پر از سربازانی است که مشغول نگهبانی هستند. آنها به کسی اجازه نمیدهند وارد کاخ شود، ولی ظهر می خوابند و به خواب عمیقی فرو می روند. در این لحظه است که تو باید داخل قصر شوی، زیرا شاخه های درخت گلابی توی حیاط کاخ هستند.»

واسیلی از یک شنبه تشکر کرد و همان طور که به او گفته شده بود حرکت کرد و مستقیم جلو رفت تا این که به مقابل کاخ ایله آنا رسید. وقتی ساعت دوازده ضربه نواخت، ناگهان نوری طلایی به همه جا تابید. نور شدید باعث شد تا او نتواند جایی را ببیند، چون شاخه های درخت گلابی و خود گلابی ها هم طلایی بودند.

اینم بخون، جالبه! قصه “انگشتر آرزوها”

از آن نور طلایی همه سربازها به خواب رفتند، اما واسیلی چشمانش راست:

واسیلی در حالی که صورتش را پوشانده بود، گلابی ها را چید و آنها را توی پیراهن خود ریخت.  بعد خواست نگاهی به درون خانه بیندازد. وقتی توی اتاق را دید میخکوب شد.

پایان قسمت اول

قصه شب”قصه راه آسمانی (قسمت اول)” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

قسمت دوم قصه راه آسمانی را اینجا ببینید.

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید