قصه ای کودکانه و آموزنده درباره گول زدن

قصه شب”خوب شد، بد شد”: پسرک تازه روی تخته سنگی در جنگل نشسته بود که ببری از راه رسید و گفت:”بدو، بدو تا من هم دنبالت بدوم و تو را بگیرم و بخورم، پس بدو و از من فرار کن.”
پسرک سر جایش نشست و به ببر نگاه کرد و گفت:”پس مرا بخور، دیگر قدرت دویدن ندارم.”

ببر گفت:”بازی در نیاور، چرا قدرت دویدن نداری؟ اول برایم تعریف کن چه اتفاقی افتاده، بعدا تو را می خورم.”

پسرک گفت:”خوب، ماجرا این طور اتفاق افتاد؛ من داشتم راه می رفتم. یعنی داشتم توی جنگل راه می رفتم که ناگهان”بامپ” خوردم به یک کرگدن، شاید هم کرگدن به من خورد. می خواستم این اتفاق را فراموش کنم، اما کرگدن نمی خواست. عصبانی شد، برای همین به سرعت از آنجا فرار کردم.”

ببر گفت:”خوب شد!”

اینم بخون، جالبه! قصه “نمکی”

گول زدن
گول خوردن

پسرک گفت:”من دویدم و دویدم و دویدم. در تمام راه کرگدن هم دنبالم بود. او نمی توانست خوب ببیند، اما می توانست تند بدود.”
ببر گفت:”بد شد.”
پسرک گفت:”به هر حال، ما هر دو می دویدیم. بعد درخت کوتاهی را دیدم. پریدم توی شاخه و برگ آن، کرگدن آنقدر تند می دوید که متوجه نشد و با همان سرعت به راهش ادامه داد و محکم خورد به درخت!”
ببر گفت:”خوب شد!”

پسرک گفت:”بله! اما کرگدن برگشت تا مرا پیدا کند، خیلی عصبانی بود، دوباره مرا پیدا کرد و دنبالم دوید.”
ببر گفت:”بد شد.”
پسرک گفت:”من خم شدم و سنگی از زمین برداشتم و آن را به طرف کرگدن پرتاب کردم.”
ببر گفت:”خوب شد. آفرین بر تو.”
پسرک گفت:”سنگ به او نخورد.”
ببر گفت:”بد شد.”

پسرک گفت:”من دوباره دویدم، اما نه به سرعت قبل، آخر خیلی خسته شده بودم، اما کرگدن هم خسته شده بود.”
ببر گفت:”خوب شد.”
پسرک گفت:”همانطور که کرگدن دنبالم می دوید، من هم دویدم و دویدم و دویدم و دویدم و بالاخره افتادم توی یک چاله.”
ببر گفت:”ای وای چقدر بد شد.”
پسرک گفت:”کرگدن آنقدر سرعت داشت که از روی من رد شد.”
ببر گفت:”چقدر خوب شد.”

پسرک گفت:”تا بلند شدم، کرگدن هم برگشته بود.”
ببر گفت:” وای چقدر بد شد.”
پسرک گفت:”شاخه درختی را دیدم. آن را گرفتم و تاب خوردم و رفتم آن طرف رودخانه.”
ببر گفت:”به! به! چه عالی! خوب شد.”

پسرک گفت:”اما آن طرف رودخانه تمساح بود.”
ببر گفت:”بد شد.”
پسرک گفت:”برای همین دوباره تاب خوردم و برگشتم سر جای اولم. شاخه را ول کردم و به زمین پریدم.”
ببر گفت:”آهان! خوب شد.”

پسرک گفت:”دیگر هم تا الان کرگدن را ندیدم، یعنی همان اول ندیدم. بعد متوجه شدم که روی پشتش نشسته ام.”
ببر گفت:”خیلی بد شد.”

پسرک گفت:”پس، از روی پشتش پایین پریدم و دویدم پشت یک درخت. بعد سنگی برداشتم و تا می توانستم به دورترین نقطه پرتاپ کردم. می دانی! کرگدن نمی توانست خوب ببیند، اما صدای افتادن سنگ را شنید و به آن طرف دوید.”
ببر گفت:”خوب شد، بعد هم تو دویدی و از دست کرگدن نجات پیدا کردی.”
پسرک گفت:”آه. نه. من آنقدر از دویدن خسته بودم که همین جا نشستم.”
ببر گفت:”اما…”

پسرک گفت:”و حالا هم کرگدن دارد می آید.”
پسرک پرید پشت تخته سنگ و گفت:”من اینجا هستم کرگدن، بیا اینجا.”
ببر که کرگدن دنبالش کرده بود، فریاد زد، کمک! کمک! بد شد.”
پسرک گفت:”نه. خوب شد، خیلی خیلی هم خوب شد.”
پسرک دیگر خسته نبود. بنابراین از جا بلند شد و با تمام قدرت به طرف خانه دوید.

مترجم: گیتا گرکانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “سگ سفید کوچولو”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید