قصه ای آموزنده و کودکانه درباره زباله ها

قصه شب”خانه ماهیها”: لی لی دختربچه ای بود که هر روز کنار رودخانه ای که نزدیک خانه شان بود می نشست و به آب توی رودخانه نگاه می کرد. او اجازه نداشت تا از آب رودخانه بخورد. حتی اجازه نداشت صورتش را با آن بشوید و یا حتی پاهایش را در آن بگذارد تا کمی خنک شود. نه او اجازه چنین کاری را داشت و نه هیچ بچه دیگری. حتی بزرگترها هم این کار را نمی کردند.

همه مردمی که خانه شان نزدیک آن رودخانه بود، می گفتند که آب رودخانه خیلی کثیف است و در آن سم وجود دارد. آب کثیف و سمی هم که برای همه انسان ها و حتی برای حیوان ها ضرر دارد.

پدر لیلی می گفت: «خیلی از کارخانه ها، زباله های سمی خود را در این رودخانه می ریزند. همه مردم هم زباله هایشان را در این رودخانه خالی می کنند.»

زباله
زباله ریختن

به همین خاطر، لیلی دوست داشت که آب رودخانه تمیز باشد تا بتواند پاهایش را در آن بگذارد و خنک شود. دلش می خواست در روزهای گرم تابستان در آن آبتنی کند.

یک روز صبح، وقتی لیلی به کنار رودخانه آمد، چیز وحشتناکی دید. یک عالم ماهی مرده روی رودخانه بودند. بعضی از آنها روی خاک ها افتاده بودند و بعضی به سنگ ها گیر کرده بودند.

لیلی ترسید. تا به حال این همه ماهی مرده ندیده بود. خیلی از بچه های دیگر هم آمدند و به ماهی های مرده نگاه کردند. همه بچه ها غمگین و ناراحت شدند.

لیلی با گریه به خانه برگشت و هر چه را که دیده بود برای پدر و مادرش تعریف کرد.

مادر گفت: «دیدی گفتم کنار رودخانه نرو! گفتم دست به آب رودخانه نزن»

لیلی با گریه پرسید: «آخر چرا ماهیها مردند. ماهیها که به غیر از آب جای دیگری نمی توانند باشند.»

پدر گفت: «من که گفتم ! توی آب این رودخانه سم است. برای همین ماهی ها مردند. ولی خیلی حیف شد!»

لی لی پرسید: «آخر چرا این کارخانه ها زباله های خودشان را در رودخانه می ریزند و ماهی ها را می کشند؟ آخر چرا ما باید زباله هایمان را در رودخانه بریزیم؟»

پدر حرفی نزد. او نمی دانست چه بگوید.

لیلی همان طور که گریه می کرد، پرسید: «برای اینکه کارخانه ها زباله هایشان را در رودخانه نریزند، باید چه کار کرد؟ »

مادر سرش را تکان داد و گفت: «چه میدانم! شاید دانشمندها یک فکری بکنند و این زباله ها را یک جوری از بین ببرند!»

پدر گفت: «شاید کسی که نگهبان دریاها و رودخانه هاست، باید جلوی این کار را بگیرد!»

لیلی هنوز ناراحت بود. او از این کار بزرگ ترها، که زباله ها را در رودخانه می ریختند، بدش می آمد. او فکر می کرد که نباید خانه ماهی ها را از بین ببرند.

لیلی از خانه بیرون آمد. او با خودش فکر کرد که اگر بزرگ شود کاری می کند که دیگر هیچ کس نتواند خانه ماهی ها را کثیف کند. او تصمیم گرفته بود که خودش هم در رودخانه زباله ای نریزد. .

نویسنده: آلکساندر باتروف
مترجم: زببا مستعدی
قصه شب”آبان نقاش” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید