قصه ای کودکانه و آموزنده درباره ترسیدن

افغانستان کشوری در آسیا است و در همسایگی کشور ما قرار دارد. افغانستان کشوری کوهستانی است و مردم آن به زبان فارسی دری صحبت می‌ کنند. سال ها در کشور افغانستان جنگ بزرگی در جریان بود. این جنگ مردم این سرزمین را آواره کشورهای مختلف کرده است. مردم افغانستان قصه‌های زیبایی برای کودکان دارند.

قصه شب “ترسونک”: در زمان‌ های قدیم مردی بود که بسیار ترسو بود. آن‌قدر ترسو بود که همه او را ترسونک صدایش می کردند. او هر جا می‌خواست برود به همراه زنش می‌رفت. شب که می‌شد از اتاق بیرون نمی‌ آمد و صبر می‌کرد تا دوباره هوا روشن شود.

زنش که از دست او خسته شده بود. تصمیم گرفت کاری کند تا از دست او راحت شود. یک شب چاه بزرگی در پشت خانه‌ اش کند و شوهرش را مجبور کرد تا به پشت خانه برود. ترسونک هم چون خیلی می‌ترسید جلوی پایش را ندید و توی چاه افتاد.

ترسونک هر چه اصرار کرد که زنش او را بیرون بیاورد. زن قبول نکرد و گفت: ” همان جا بمان تا حالت خوب شود. “

ترسیدن
نترسیدن

وقتی زن رفت. ترسونک از ترس داشت، از حال می‌ رفت که در همان‌ وقت صدایی شنید. صدای پای دیو بود که به طرف چاه می‌ آمد. ترسونک زود یک سنگ برداشت و آن را به سنگ دیگری مالید.

اینم بخون، جالبه! قصه شکارچی و برف بزرگ

دیو بالای چاه رسید و او را دید و پرسید:”چه کار می کنی؟ ”
ترسونک از ترسش گفت:”دارم سنگ‌هارا تیز می‌کنم. چون پادشاه از من خواسته است پوست دیوها را بکنم و برای او ببرم. اگر می‌ خواهی کاری با تو نداشته باشم. زود من را بالا بکش. در این صورت اجازه می‌دهم به دنبال کار خودت بروی. “

دیو ترسونک را بالا کشید و چند کیسه طلا به او داد. سپس دمش را روی کولش گذاشت و از آنجا فرار کرد. در راه دیو به یک دیو شاخ‌دار رسید. دیو شاخ دار پرسید:”چرا فرار می‌کنی؟ “

دیو گفت:”مردی توی چاه بود که می‌ خواست پوست دیوها را بکند و پیش پادشاه ببرد. من هم به او پول دادم تا پوست مرا نکند. ”
دیو شاخ دار خندید و گفت:”اگر این طور است پس چرا توی چاه بود؟ تو بیخود به او طلا دادی. بیا با هم برویم تا طلاهایت را پس بگیری. “

دیو گفت:”نه من نمی‌آیم. او خیلی خطرناک بود. ”
دیو شاخ دار گفت:”برای اینکه مطمئن شوی. بیا دم‌ هایمان را به هم گره بزنیم. ”
دیو هم قبول کرد و دمش را به دم دیو شاخ دار گره زد.

از آن‌ طرف وقتی ترسونک از چاه بیرون آمد به طرف خانه رفت. اما زنش در را بسته بود. ترسونک از دیوار بالا رفت. وقتی به بالای دیوار رسید ترسید و همان جاماند. ترسونک روی دیوار بود که از دور دیو و دیو شاخ دار را دید.

آنها وقتی جلو آمدند ترسونک گفت:”سلام دیو شاخ دار چقدر خوب شد که یک دیو دیگر برایم آوردی. بیا تا پوست او را بکنیم. “

دیو وقتی این حرف را شنید، ترسید. او فکر کرد که دیو شاخ دار به او حقه زده است. پس شروع کرد به دویدن. اما چون دم او به دم دیو شاخ دار گره خورده بود. دیو شاخ دار راهم کشان کشان با خودش برد.

ترسونک هم که این‌ را دید از دیوار پایین پرید و به طرف خانه‌ اش رفت. راستش را بخواهید از آن شب به بعد دیگر ترسونک از چیزی نترسید. اسم او حالا آقا شجاع است.

گردآورنده : روشن رحمانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید