قسمت اول “گل خندان” را از اینجا دنبال کنید.

قصه ای کودکانه درباره راز نگه داشتن

قصه شب”گل خندان (قسمت دوم)“: پیرزن کوزه را برداشت و به راه افتاد. چون گل خندان کوزه آب را سر کشید، دید چیزی درون کوزه است. کوزه را خالی کرد و انگشتر را شناخت. از پیرزن پرسید. پیرزن گفت: دختری کنار چشمه بود. از آب کوزه نوشید. حتما این انگشتری را او در کوزه انداخته است.»

گل خندان فورا به کنار چشمه آمد و دختر را دید. وردی خواند و دختر را به صورت سوزنی درآورد و به سینه خود زد و به خانه رفت.

راز
راز نگه داشتن

پدر و مادرش گفتند: «گل خندان، بوی آدمیزاد می آید.»

گل خندان گفت: «به رنج پدر و به شیر مادر قسم بخورید که آزارش ندهید.» و آنها هم قسم خوردند.

مادرش گفت: «به شرطی که هرگز با این دختر عروسی نکنی. تو فقط باید با پریان عروسی کنی.»

گل خندان قبول کرد. فردا، مادر گل خندان به دختر گفت: «امشب عروسی گل خندان است و تو باید هفت جور غذا بپزی و حیاط را جارو و آبپاشی کنی.»

دختر قبول کرد، ولی هر چه دنبال آب گشت پیدا نکرد. غذا هم بلد نبود که بپزد. گوشه ای نشست و های های گریه کرد. گل خندان که فهمید به شکل ابری در آمد و باران تندی بارید و زمین را آبپاشی کرد. بعد هم وردی خواند و هفت جور غذای خوشمزه و رنگارنگ حاضر کرد. مادر گل خندان که آمد و همه چیز را دید، فهمید که کار، کار گل خندان است.

اینم بخون، جالبه! قصه “آخ دندونم”

شب که شد ده تا شمع روی ده انگشت دختر چسباند و شمع ها را روشن کرد تا به استقبال عروس برود. دختر از اشک سوزان شمع ها که بر انگشتان ظریفش می ریخت، می نالید که: «ای گل خندان، کجایی که انگشتانم سوخت.»

گل خندان که فهمید، باد شدید شد و شمع ها را خاموش کرد. وقتی عروس را آوردند، وردی خواند و عروس به خواب رفت و بعد دختر را به شکل سوزنی در آورد و به سینه اش زد و بعد هم خودش به جلد کبوتری رفت و فرار کرد.

بعد از چند ساعت، وقتی مادر گل خندان فهمید که آنها فرار کرده اند، با عده ای از پریان به جلد کبوتر درآمدند و به دنبال گل خندان و دختر پرواز کردند.

گل خندان وقتی دید که نزدیک است که دسته کبوترها به آنها برسند، وردی خواند و دختر را به صورت آسیاب و خودش را هم به شکل آسیابان در آورد. به سر و صورتش هم آرد پاشید.

وقتی پدر و مادرش رسیدند، از او پرسیدند: «ای آسیابان! اگر بگویی زن و مردی که از اینجا گذشتند، کجا رفتند، یک کیسه زر به تو می دهیم.»

گل خندان گفت: «من داخل آسیاب بودم و هیچ چیز ندیدم.»

گل خندان دوباره دختر را به صورت سوزنی درآورد و به سینه اش زد و پرواز کرد. مقداری که رفتند، دیدند که دوباره کبوترها نزدیک می شوند. وردی خواند و دختر را به صورت باغی در آورد و خودش به صورت باغبانی درآمد و مشغول چیدن میوه ها شد.

اینم بخون، جالبه! قصه “شغال حق شناس”

پدر و مادر گل خندان که به در باغ رسیدند، گفتند: «ای باغبان اگر بگویی زن و مردی که از اینجا گذشتند، کجا رفتند، یک کیسه زر به تو می دهیم.»

گل خندان گفت: «چه حرفها. من داخل باغم مشغول میوه چینی بودم. هیچ کس را ندیدم.»

دوباره گل خندان دختر را به صورت سوزن درآورد و به سینه اش زد و پرواز کرد. بعد از اینکه مقداری راه رفتند، دید که کبوترها دوباره نزدیک می شوند. وردی خواند و خودش را به صورت پیرمردی با ریش بلند در آورد و دختر را هم عصای خود کرد.

وقتی پدر و مادرش رسیدند، گفتند: «ای پیرمرد. اگر بگویی که زن و مردی که از اینجا گذشتند، کجا رفتند. به تو یک کیسه زر می دهیم.»

گل خندان گفت: «من چشم هایم کم بیناست و هیچ چیز ندیده ام.»

دوباره گل خندان دختر را به صورت سوزنی در آورد و به سینه اش زد. دیگر به شهر دختر نزدیک شده بودند و پدر و مادر گل خندان نمی توانستند به آنجا بیایند.

گل خندان و دختر، زیر درختی در کنار چشمه ای فرود آمدند. دختر به گل خندان گفت: «ای گل خندان. من باعث همه گرفتاری های تو شدم. بیا دیگر به شهر خودمان برنگردیم و همین جا خانه ای بسازیم و زندگی کنیم.»

گل خندان وردی خواند و یک قصر بزرگ و زیبا، داخل باغی سرسبز پیدا شد. دیگر گل خندان به داخل جلد نرفت و با دختر تاجر زندگی شیرینی را شروع کردند.

بازنویس: فریبا داداشلو
قصه شب”..” برگرفته از کتاب قصه هایی برای خواب کودکان

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید