قصه ای کودکانه درباره مهربان بودن

ویتنام کشوری نیمه کوهستانی است که در آسیا قرار گرفته است. پرجمعیت ترین شهر آن هوشی مین است و پایتخت آن، هانوی است. مردم آن از نژاد زرد و تیره های ویتنامی اند، ولی تیره های دیگر هم مثل چینی، خمر، تایلندی و چام نیز در این کشور زندگی می کنند. مردم دین های مختلفی مثل بودایی، مسیحی، مسلمان و… دارند. زبان رسمی این کشور ویتنامی است.

قصه شب”هفت آرزو“: سال ها پیش، در کشور ویتنام، دو برادر به نام های کونگ و کوک زندگی می کردند. کونگ تنبل و حریص بود، اما کوک مهربان، پاک و زحمتکش بود. روزی برنج آنها تمام شد و برادران ناچار شدند که به جستجوی خوراکی بروند تا از گرسنگی نمیرند.

کونگ از شدت تنبلی نمی توانست کار کند، به همین خاطر از مردم گدایی می کرد. اما کوک هر روز به رودخانه می رفت و ماهی صید می کرد. او شب ها دیر می خوابید و صبح ها هم زود بیدار می شد. او در هوای گرم و بارانی هم کار می کرد.

اما با این وجود نیمه گرسنه روزگار می گذرانید. با هر زحمتی بود به آن اندازه پول پس انداز کرد که توانست یک تور ماهیگیری بخرد.

مهربان
مهربانی کردن

پس از آن، زندگی کوک با آسایش بیشتری همراه بود. دیگر گرسنگی نمی کشید. او برادرش را پیش خود آورد، ولی کونگ هنوز همان آدم تنبل بود. او با اینکه با کوک در یک خانه زندگی می کرد، ولی به او کمک نمی کرد، برای صید ماهی به رودخانه نمیرفت و کوک مهربان ناچار بود در روز دو بار به او خوراک بدهد.

روزی کوک برای صید از صبح تا شب به رودخانه تور انداخت، اما حتی یک ماهی کوچک هم صید نکرد. کوک خواست به خانه برگردد، اما فکر کرد که فردا چیزی برای خوردن ندارد. تصمیم گرفت که بماند و سه مرتبه دیگر تورش را به آب بیندازد. دو بار تور خالی را از آب بیرون کشید.

کوک برای سومین بار تور را به آب انداخت و آن را کشید. احساس کرد که چیزی درون آن است. کوک همه قدرت خودش را جمع کرد و تور را به ساحل کشید. در کمال تعجب دید که در تور ماهی نیست، اما دختری زیبا با لباسی زیبا در آن است. کوک ترسید. خواست فرار کند، اما ناگهان دختر به او گفت:«جوان به من کمک کن تا به ساحل بیایم. من در حق تو بدی نخواهم کرد.»

اینم بخون، جالبه! قصه “سگ زیبا”

و بعد وقتی دید که جوان حیرت زده به او نگاه می کند، گفت: «من قبلا در آسمان زندگی می کردم. روزی با خواهر بزرگم پایین آمدیم تا در این رودخانه شنا کنیم. اما در چنگ پادشاه آب ها اسیر شدیم. تصمیم داشتم که فرار کنم، ولی در تور تو افتادم و تو مرا به ساحل آوردی. این کمک تو را هرگز فراموش نمی کنم. از تو خیلی ممنونم.»

دل کوک به حال دختر سوخت. از او دعوت کرد که به کلبه اش بیاید، اما دختر گفت: من مدتی است که کاخ آسمانی خود را ترک کرده ام. باید هر چه زودتر برگردم. چون جوان خوبی هستی، می توانی هفت آرزو کنی و مطمئن باش که آرزوهایت برآورده می شود.

اما این را بدان که اگر بخواهی آرزویت را به شخص دیگری هدیه کنی، با دستت باید به سر آن شخص اشاره کنی. اگر یک مرتبه اشاره کنی، یک آرزو هدیه کرده ای.» دختر این را گفت و هفت مرتبه به سر کوک اشاره کرد و ناپدید شد.

مرد جوان با دلی سرشار از مهر، تورش را به دوش انداخت و راهی کلبه اش شد. در آنجا همه چیز را برای برادرش تعریف کرد. کونگ همین که ماجرای هفت آرزو را شنید، دیگ طمعش به جوش آمد و به کوک گفت: «من برادر بزرگ ترم. یعنی باید چهار آرزو در اختیار من باشد.»

کوک مخالفتی نکرد و چهار آرزو را به او هدیه کرد. کونگ همان لحظه فریاد زد: می خواهم کاخ باشکوهی داشته باشم و در آن جواهرات و طلا و نقره فراوان باشد! این نخستین آرزوی من است.»

اینم بخون، جالبه! قصه “بچه گربه و دمش”

کونگ هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که در مقابل چشمانش کاخ باشکوهی پدیدار شد. کونگ با شادی بی حدی از یک اتاق کاخ به اتاق دیگر می رفت. همه جا پر از طلا و نقره و سنگ های قیمتی بود. کوک خوشحال شد که دید برادر بزرگش صاحب چنین کاخی با اتاق های وسیع شده است. اما برای خود خانه ای ساده آرزوکرد.

به این ترتیب کونگ ثروتمند شد. به همه مردم فخر می فروخت. او دیگران را از یاد برده بودند. به فقیران بی توجهی می کرد. دیگر حتی پا به خانه برادرش نمی گذاشت.

زمانی قحطی گریبان مردم آن ناحیه را گرفت. مردم گرسنه رو به کاخ کونگ آوردند تا از او کمک بگیرند. کونگ خسیس نه تنها چیزی به آنها نداد بلکه زیر لب گفت:

می خواهم هر کس به کاخ من می آید و با خواهشش مرا غمگین می کند، همینجا بمیرد!»

این دومین آرزوی کونگ بود. در آن روز کوک عازم دیدار برادرش شد، به اطراف کاخ کونگ نگاه کرد و دید که روی زمین پر از اجساد مرده همسایه ها و هم محلی هایش است. دلش به حال آنها سوخت و چنین آرزو کرد: «می خواهم همه این مردم زنده شوند!»

از آن به بعد، همسایه ها کوک را بیشتر و بیشتر دوست داشتند و به کونک بی توجهی می کردند.

کینگ تنها در کاخ خود باقی ماند. سال تا سال کسی سراغی از او نمی گرفت. کونگ از تنهایی غمگین و دلمرده شد و یک روز زیر لب گفت: «می خواهم به ماه پرواز کنم و در آنجا با خواهر هانگ زندگی کنم. این آرزوی سوم من است. از زندگی روی زمین خسته شده ام.»

کونگ فرصت نکرد که جمله خود را تمام کند که ناگهان به بالا پرواز کرد. ناگهان خود را میان آسمان آبی دید و ترسید. چشمانش را بست. وقتی آنها را باز کرد، خود را در ماه یافت. نمی دانست کجا برود.

ناگهان چشمش به مردی افتاد. مرد جوان نزدیک شد. دستش را جلو آورد و گفت: «من کویوی هستم. فکر می کنم تو از جای دیگری آمده ای و اکنون گرسنه و تشنه ای. اگر می خواهی شکمت سیر شود این درخت را ببر. در آن برنج پخته را پیدا می کنی.»

کویوی به کونگ تبری سنگی داد. کونگ از صبح تا شب با تبر سنگی به درخت کوبید، اما برنج پخته ای پیدا نکرد. آنگاه از کویوی پرسید: «پس برنج کجاست؟»

کویوی با خنده پاسخ داد: «من می خواستم برایم هیزم تهیه کنی. مگر می شود که درخت برنج داشته باشد؟

کونگ فهمید که به دام حیله کویوی افتاده است. شب هنگام، کویوی به کونگ گفت: «اگر گرسنه هستی باید آن سنگ را بتراشی و گرد آن را بخوری. اینجا در ماه، سنگ هم می شود خورد.» کویوی این را گفت و رفت.

کونگ که گرسنگی ناراحتش کرده بود، شروع به ساییدن سنگ کرد. صبح، گرد سنگ ها را به طرف دهانش برد اما نتوانست آن را قورت دهد. آنگاه نزد کویوی رفت. کویری که می خندید گفت: «آفرین که سنگ را تراشیدی. حالا بهتر می شود روی آن نشست. آخر فکر نکردی که گرد سنگ را نمی شود خورد!»

اینم بخون، جالبه! قصه “پنج نخود در یک غلاف”

کونگ که یک شب و یک روز تمام چیزی نخورده بود، از شدت گرسنگی و تشنگی جانش به لب رسید. از حیله های کویوی خسته شده بود. دید که نمی شود در ماه به راحتی زندگی کرد پس گفت: «می خواهم از ماه به خورشید بروم. این آرزوی چهارم من است.»

هنوز جمله اش تمام نشده بود که نیروی پر قدرتی او را بالا برد و مانند تیر به سوی خورشید پرواز کرد. وقتی به نزدیک خورشید رسید، خیلی گرمش شد. طاقتش تمام شد و خود را به پایین انداخت. کونگ بیچاره از آن بالا توی رودخانه ای که کنار خانه کوک قرار داشت، افتاد.

یکی از همسایه های کونگ، او را از رودخانه بیرون کشید، اما دید که روحش از بدن پرواز کرده است. به کوک خبر داد که چه بر سر برادرش آمده است. کوک به کنار رودخانه آمد و سر برادرش را روی پایش گذاشت و گفت: «می خواهم روح او به بدنش برگردد! این پنجمین آرزوی من است.»

از آن زمان به بعد، کونگ و کوک با هم به خوشی زندگی می کردند. اخلاق کونگ عوض شده بود. او دیگر کار کردن را دوست داشت، با همسایه ها مهربان شده بود و همسایه ها هم به او، مانند کوک، احترام می گذاشتند.

نویسنده: الیوت زب رابین
مترجم: غلامرضا جلالی نائینی
قصه شب”هفت آرزو” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید