قصه ای درباره سرانجام مخالفت کردن زیاد

قصه شب”مخالف”: روزی روزگاری، در دهکده ای زن و شوهری زندگی می کردند. آنها خیلی خوشبخت نبودند، چون زن عادت داشت با همه چیز مخالفت کند.

روزی مرد به زن گفت: «می خواهم یک خانه سنگی بسازم.»

زن گفت: «نه! نه! نه! خانه ما باید چوبی باشد.»

مرد گفت: «می خواهم خانه را بالای تپه بسازم.»

زن گفت: «نه! نه! نه! خانه را توی جنگل بساز »

مرد گفت: بهتر است اردک هم نگه داریم.»

زن گفت: «نه! نه! نه! ما باید مرغ نگه داریم.»

مرد گفت: «بهتر است یک اسب و یک گاری هم تهیه کنیم.»

زن گفت: «نه! نه! نه! ما باید یک الاغ بخریم.»

یک روز خیلی گرم تابستان مرد از مزرعه به خانه آمد و به زن گفت: «خواهش می کنم کمی آب به من بده.»

زن گفت: «نه! نه! نه! باید به جای آب، نان بخوری.»

مخالفت کردن
مخالفت نکردن

شب که شد، مرد به زن گفت: «من گرسنه هستم. خواهش می کنم کمی نان و تخم مرغ به من بده.» زن گفت: «نه! نه! نه! به جای آن کمی آب به تو میدهم.»

آنها از خانه بیرون رفتند تا پیاده به شهر بروند. مرد به یک گفت: «بهتر است از این طرف برویم.»

زن به طرف مخالف اشاره کرد و گفت: «نه! نه! نه! بهتر است از این طرف برویم.» روزی مرد به زن گفت: «خوب است به دیدن پدرم برویم.»

زن گفت: «نه! نه! نه! ما باید به دیدن مادر من برویم.» یک روز چند دوست به دیدن آنها آمدند و مرد گفت: «می شود کمی برقصیم؟» زن گفت: «نه! نه! نه! همه باید بنشینیم و برای هم قصه تعریف کنیم.» یک روز دیگر که باز هم مهمان داشتند مرد گفت: «میشود برای هم قصه تعریف کنیم؟»

زن گفت: «نه! نه! نه! ما باید برقصیم.» بعد از مدتی مرد یاد گرفت که با زن لجبازش چطور حرف بزند. اگر آب می خواست گفت نان می خواهد. اگر نان می خواست، می گفت آب می خواهد.

اگر می خواست به دیدن پدرش برود به زن می گفت: باید به دیدن مادر تو برویم. اگر می خواست برقصد می گفت: بهتر است قصه تعریف کنیم. او همیشه خلاف آن چه را که واقعا می خواست به زبان می آورد.

یک روز زن و مرد برای دیدن دوستی رفتند که در آن طرف رودخانه زندگی می کرد. در راه برگشت، باران گرفت. باران بیشتر و بیشتر شد. رودخانه هم پرآب و پرآب تر شد. وقتی مرد و زن به رودخانه رسیدند، آب رودخانه خیلی بالا آمده و آب چنان سریع جریان داشت که درخت های بزرگ را با خود می برد.

اینم بخون، جالبه! قصه “خروس بر تخت تزار”

مرد گفت: «نمی توانیم از رودخانه عبور کنیم. باید همین جا بمانیم. بعد از مدتی از شدت جریان آب رودخانه کم می شود.»

زن گفت: «نه! نه! نه! ما باید همین حالا از رودخانه عبور کنیم.»

مرد گفت: «من جلو می روم تا مسیر مطمئنی را پیدا کنم.» او راه افتاد و به طرف دیگر رودخانه رفت و به زن گفت: «از همین مسیری که من آمدم، بیا. مسیر دیگر امن نیست و ممکن است غرق بشوی.»

اما زن مثل همیشه مخالفت کرد و از مسیر دیگری آمد. در آن مسیر جریان آب خیلی تند و شدید بود و آب زن را با خود برد.

مرد فریاد زد: «کمک! کمک! زن من به رودخانه افتاده است!»

مردم با شنیدن صدای او دوان دوان خود را به کنار رودخانه رساندند و سعی کردند تا در پیدا کردن زنش به او کمک کنند.

یکی از اهالی دهکده گفت: «برای پیدا کردنش باید به طرف پایین رودخانه برویم، چون آب به آن طرف جریان دارد.»

مرد گفت: «نه! نه! زن من حتما در جهت مخالف آب شنا خواهد کرد. برای پیدا کردن او باید به بالای رودخانه برویم.»

آنها به بالای رودخانه رفتند و زن را دیدند که داشت در جهت مخالف جریان آب شنا می کرد. اهالی دهکده، مرد و زن را نجات دادند و زن و مرد به خانه برگشتند.

نویسنده: ادی جی هملیت
نویسنده: گیتا گرکانی
قصه شب”مخالف” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید