قصه ای آموزنده درباره فصل پاییز

قصه شب”آذرماه“: آذرماه یکی از دختران خورشید خانم بود. یکی از فرزندان خورشید خانم که با خواهر و برادرهایش تمام سال را به خوبی و خوشی زندگی می کرد.

روزی آذرماه در خواب بود که خورشید خانم بیدارش کرد و گفت: «میدانی برادرت آبان به سوی ما باز می گردد؟» آذرماه خندید، از جایش پرید و گفت: «پس حالا نوبت من است؟» خورشید خانم لبخندی زد و گفت: «زود خودت را آماده کن. زمین منتظر توست.»

آذرماه در یک چشم به هم زدن آماده شد. او انگشتان دستش را تکان داد و ناگهان لباس هایش از صندوق جادویی بیرون آمدند و آنها را پوشید.

فصل پایییر
پاییز

آذر می توانست کارهایی جادویی بکند. هر انگشت او قدرت یک کار عجیب را داشت. او می توانست هر چیزی را به شکل دیگری دربیاورد.

لباس آذرماه به رنگ قرمز بود. کلاه و کفش او هم قرمزرنگ بود، اما موهای مشکی و چشمان سیاهش در آن همه قرمزی خود را نشان می دادند.

آذر وقتی که از مادرش جدا شد، از کوه هایی که به کمک برادرش آبان کمی از برف پوشیده شده بود، پایین آمد. نه سر خورد و نه سوار پرنده ای شد، بلکه از همان بالا چرخ زنان مثل یک قاصدک چرخید و پایین آمد.

از چرخش او باد سرد هم حاضر شد. باد سرد یکی از دوستان آذرماه بود که همیشه او را همراهی می کرد.

آذرماه به یک دشت رسید. او انگشت اشاره اش را در هوا تکان داد و ناگهان تمام دشت به رنگ زرد درآمد. تمام بوته ها زرد و نارنجی شدند. او گردی در آسمان پاشید که آسمان را به رنگ صورتی در آورد. مردم دشت از دیدن آسمان صورتی لذت بردند و فهمیدند که زمان استراحت فرا رسیده است.

آذر ماه به سارها و گنجشک ها فرمان داد تا آواز بخوانند. دشت پر از همهمه گنجشک ها شد. او به آخرین دسته چلچله ها بال پرواز داد. مورچه ها را راهی لانه شان کرد و خرس ها را برای خواب عمیق به غارهاشان فرستاد.

آذرماه در یک باغ انگشتان جادویی اش را به حرکت درآورد و روی بعضی از درختهای میوه انار ظاهر کرد. انارهایی قرمز، درشت و بسیار آبدار. بعضی از انارها آن قدر رسیدند که پوست آنها ترک خورد و دانه های سرخ آن پیدا شد.

آذر به روی بعضی از درخت های دیگر خرمالو، ازگیل و گلابی جنگلی ظاهر کرد. خرمالوهایی به رنگ نارنجی، ازگیل هایی به رنگ قهوه ای و گلابی جنگلی هایی به رنگ زرد با هر قدم او گل های صحرایی کوچک به زحمت خودشان را از لابه لای سنگ ریزه ها در می آوردند.

اینم بخون، جالبه! قصه “امیر خوشحال است”

آذرماه به یاد کلاغ ها افتاد. در دشتی زرد، با آسمانی صورتی و با میوه های رنگی باغ، کلاغ های سیاه دیدنی بودند.

او تمام باغ را پر از صدای قارقار کلاغ ها کرد. آذرماه باد سرد را در همه جا پخش کرد. سردی باد، انسان ها را به سراغ لباس های گرم فرستاد. آذر با انگشتان جادویی اش آتش بخاری ها و اجاق ها را روشن کرد. هر خانه سردی با آتش آذر گرم و نرم شد.

او در هوا گرد درخشانی را پخش کرد. گردی درخشان و براق که روی درخت ها و گیاهان نشست و آرام آرام همه آنها را به خواب فرو برد.

مردم شهر از دیدن آذرماه خوشحال شدند، چون مردم شهر در این روزها کارشان بیشتر می شد. همان طور که مردم روستا نیز از دیدن او خوشحال شدند چون در این روزها کار مردم روستا کمتر می شد. آذرماه برای آنها ماه استراحت بود.

هنگام غروب، آذرماه گردی به چهره مادرش پاشید و خورشید خانم به رنگ بنفش شد. زیباترین رنگی که مردم زمین از خورشید دیده بودند. خورشیدخانم هم از آن بالا به دخترش آذر لبخند می زد.

نویسنده: ناصر یوسفی
قصه شب”آذرماه” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید