قصه ای کودکانه و آموزنده درباره خودخواهی

برای خواندن قسمت اول این داستان  به لینک رو به رو مراجعه کنیم : قصه غول خودخواه قسمت اول

ادامه قصه غول خودخواه: صحنه بسیار زیبایی بود. تنها در یک گوشه هنوز زمستان بود. در دورترین گوشه باغ همان جایی که پسر کوچکی ایستاده بود. او آن قدر کوچک بود که دستش به شاخه های درخت نمی رسید و سرگردان مانده بود و به تلخی گریه می کرد. درخت بیچاره هنوز کاملا پوشیده از برف و یخ بود و باد شمال بر بالای آن می وزید.
درخت گفت: «بیا بالا پسر کوچولو» و بعد شاخه هایش را تا جایی که می توانست خم کرد. اما پسرک خیلی ضعیف بود.

خودخواه
خودخواهی

قلب غول خود خواه از دیدن این صحنه به درد آمد و گفت: « من چقدر  غول خودخواه ای بودم! حالا می دانم چرا بهار به اینجا نمی آید. من این پسرک بیچاره را بر بالای درخت می گذارم و بعد دیوار را خراب می کنم، باغ من برای همیشه زمین بازی بچه ها خواهد بود.»

غول خودخواه دیگر از کاری که کرده بود به راستی ناراحت و پشیمان بود. پس بی صدا در خانه را باز کردم و به باغ رفت. اما وقتی بچه ها او را دیدند پا به فرار گذاشتند. تنها پسر کوچک فرار نکرد. چون چشم هایش چنان پر از اشک بود که آمدن غول خودخواه را ندید.

غول پشت او ایستاد و او را به نرمی در دست هایش گرفت و روی درخت گذاشت. درخت ناگهان پر از شکوفه شد و پرندگان آمدند و روی آن نشستند و آواز خواندند. پسر کوچک هم دست هایش را باز کرد و بر گردن غول حلقه کرد و او را بوسید.

بقیه کودکان وقتی دیدند غول دیگر بدجنس نیست و قصه غول خودخواه را شنیدند دوان دوان برگشتند و با آنها بهار هم برگشت. غول هم گفت: « بچه های کوچک، حالا این باغ شماست.»
غول کلنگی برداشت و دیوار را خراب کرد. وقتی مردم در ساعت دوازده ظهر به بازار رفتند، دیدند که او با بچه ها در زیباترین باغی که تا آن زمان دیده بودند، بازی می کند.
آنها تمام روز را بازی کردند و غروب نزد غول آمدند تا با او خداحافظی کنند.
غول خودخواه گفت: « اما آن دوست کوچکتان کجاست؟ همان پسری که روی درخت گذاشتم؟» غول او را از همه بیشتر دوست داشت، چون پسرک او را بوسیده بود.
بچه ها جواب دادند: « ما نمی دانیم، او رفته است.»
غول خودخواه گفت: « باید به او بگویید که خیالش آسوده باشد و فردا برای بازی به اینجا بیاید.»
اما بچه ها گفتند نمی دانند او کجا زندگی می کند و پیش از آن هرگز او را ندیده بودند.
غول با شنیدن این حرف ناراحت شد.
هر روز عصر بچه ها می آمدند و با غول بازی می کردند. اما پسر کوچکی که غول دوستش داشت، نمی آمد. غول با همه بچه ها خیلی مهربان بود. اما باز در آرزوی نخستین دوست کوچکش بود و همیشه از او حرف می زد.
سال ها گذشت و غول خیلی پیر و ناتوان شد. دیگر نمی توانست بازی کند، پس روی صندلی بزرگی می نشست و بازی کردن بچه ها را تماشا می کرد و با خوشحالی باغش را نگاه می کرد.
او گفت: « من گل های زیبای بسیاری دارم. اما کودکان از همه آنها زیباتر هستند.»
یک صبح زمستانی، همان طور که لباس می پوشید، از پنجره به بیرون نگاه کرد. حالا دیگر از زمستان بدش نمی آمد. چون می دانست بهار با شادی به خواب رفته است.
نویسنده: اسکارواید
مترجم: گیتا گرکانی

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید