روزی ، روزگاری . یکی بود یکی نبود ، غیراز خدا هیچکس نبود.
در یک شهر بزرگ خانواده ای زندگی می کردند . این خانواده تشکیل شده بود از مادربزرگ ، بابا، مامان و دوبچّه به اسم های وحیده و وحید . آن ها در محله ای مثل همه ی محله های شهر خانه ای داشتند .
یک روز وحید و خواهرش وحیده در حیاط مشغول بازی بودند که پدرشان وحید را صدا زد و گفت : وحید جان این پول را بگیر و برو چند تا نان بگیر و هرچه باقی ماند برای خودت خوراکی بخر .
وحید که از شنیدن اسم خوراکی هیجان زده شده بود گفت : چشم بابا همین الآن .
وحید پول را گرفت و به طرف نانوایی به راه افتاد . او در فکرش گاهی بستنی می خورد ، آدامس می جوید . کیک و کلوچه می خورد و خلاصه خریدن خوراکی با پولی که از باقیمانده نان می توانست بخرد عقل او را از سر برده بود. .

قصه احسان کوچولو
قصه احسان کوچولو

ناگهان فکری به سر وحید زد ، او به این فکر کرد که چه فرقی می کند . اوّل خوراکی بخرم و بعد نان .
وحید با این فکر به مغازه ای که بابایش از آنجا خرید می کرد رفت . . وحید نگاهی به خوراکی کرد . یاد خواهر کوچکش وحیده افتاد که خیلی بستنی دوست دارد. به مغازه دار گفت که به او بستنی بدهد. وحید وقتی بستنی را گرفت اسکناسی را که در کف دستش عرق کرده بود به مغازه دار داد.
مغازه دار به وحید گفت بقیه اش را با پدرت حساب می کنم . وحید تازه فهمیده بود چه کرده است . از مغازه خارج شد و به یاد مادر و پدر و مادربزرگ و وحیده افتاد.
به فکرش رسید به جای اینکه دست خالی برگردد و تنبیه شود به پدرش بگوید که نانوایی تعطیل بود . یا اینکه پول را گم کرده است .
قبل از رسیدن به خانه در گوشه ای نشست و بستنی را که در حال آب شدن بود را خورد و کاغذش را در سطل زباله انداخت و به طرف خانه رفت .
در خانه مادر وحید که نیمرو درست کرده بود و منتظر وحید و نان ها بود . وقتی وحید وارد حیاط شد و هیچ کس در دست وحید نانی ندید ناگهان مادرش گفت : پسرم پس نانت کو . وحید رو به پدرش کرد و گفت : پول نان را گم کردم و نتوانستم نان بخرم .
مادربزرگ که دید نانی تهیه نشده رفت و از همسایه نان قرض کرد . و بعد به وحید گفت : اگر پول نان را گم نکرده بودی من مجبور نبودم از همسایه نان قرض بگیرم .
بعد از خوردن ناهار وحید همه چیز را برای وحیده تعریف کرد. وحیده نیز دروغ گفتن را از برادرش یاد گرفت .
همان روز پدر برای خرید به مغازه رفت . مغازه دار گفت که کمی هم پول قرض هستید . پدر وحید که یادش نمی آمد که بدهکار باشد . قبول نکرد و همین موضوع باعث شد که مغازه دار و پدر وحید باهم دعوا کنند .
فردا در مدرسه قرار بود که دانش آموزان را به اردو ببرند . اتفاقاً کسی که مسئوول نام نویسی بود . یکی از پسرهای مغازه دار بود و چون پدر وحید با پدرش دعوا کرده بود با وحید میانه ی خوبی نداشت .
وحید نیز رویش نشد که برود و به او بگوید اسم مرا بنویس . روز بعد وحید در کلاس نشسته بود. همه بچه هایی که قرار بود به اردو بروند سوار اتوبوس شدند و به راه افتادند .
وحید با ناراحتی از پنجره کلاس بچه ها را تماشا می کرد و به خودش گفت : اگر من دروغ نگفته بودم می توانستم با آن ها به اردو بروم .
وقتی وحید به خانه رسید بغضش ترکید و زد زیر گریه پدر و مادر وحید امدند و پرسیدند که چی شده پسرم ؟
وحید تمام ماجرا را با گریه و زاری برای مادر و پدر و مادر بزرگ و وحیده تعریف کرد. پدرو مادر او را بغل کردند و گفتند : که دیدی پسرم که یک دروغ می تواند چه دردسرهایی درست کند پس بهتر است هیچ وقت دروغ نگویی زیرا دروغ گو دشمن خداست و و وحید از خانواده ی خود معذرت خواهی کرد .
همه او را بخشیدند و وحیده نیز فهمید که دروغ گویی هیچوقت پایان خوبی ندارد و وحید هم قول داد که هیچوقت دروغ نگوید .

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید