قصه ای کودکانه و آموزنده درباره بچه بی ادب

یکی بود یکی نبود ملخک بی ادب قصه ما  سر به سر خانم قد قدا می گذاشت و دانه جوجه ها را می برد و می خورد قد قدا می ترسید که جوجه هایش گرسنه بمانند. روز اول که قدقدا خانم، ملخک را سر سفره غذایش دید گفت: یک دانه گندم بردارو ببر. قابلی ندارد.

بی ادب
بی ادب نبودن

ملخک بی ادب ک یکی خورد و یکی برد تشکر هم نکرد.

روز دوم قدقدا خانم گفت: امروز هم مهمان ما باش، ولی تو که خوب می پری چرا نمی روی از مزرعه گندم برداری؟

روز سوم قدقدا به ملخک گفت: نه دیگه این دانه ها غذا برای جوجه کوجولو من است نمی ذارم هر روز بیای و دانه ببری و جوجه کوچولوها گرسنه بمونند. اما باز هم ملخک گوش نکرد و رفت سراغ جوجه ها وخواست دانه برداره که خانم قدقدا پرید که ملخک را بگیرد.

اما ملخک بی ادب جستی زد و پرید روی دیوار و فرار کرد.

خانم قدقدا گفت:یه بار جستی ملخک…

فردا صبح باز هم ملخک بی ادب چند بار آمد و دانه ها را برداشت و جستی زد و رفت‌ قدقدا هم کاری نتوانست بکند ملخک به خانم قدقدا می خندید .

قدقدا خانم به او گفت؟ دو بار جستی ملخک…

قدقدا خانم نشست و نقشه ای کشید . روز بعد رفت و پشت یک جعبه قایم شد ،ملخک که دید خبری از قدقدا نیست با خیال راحت راحت آمد و کنار جوجه ها مشغول خوردن شد. یک مرتبه قدقدا خانم پرید و ملخک را به نوکش گرفت ملخک هر چه دست و پا زد نتوانست خودش را نجات بدهد.

قدقدا خانم ملخک را انداخت تو ظرف آب و گفت:حالا حسابی دست و پا بزن تا بفهمی کارت اشتباه بوده جوجه ها دانه ها را خوردند و کنار سطل آب رفتند و ملخک را نگاه کردند. بعد دست و پایش را گرفتند و از آب بیرون کشیدند.

اینم بخون، جالبه! قصه مترسک ترسو

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید