قصه ای کودکانه و آموزنده درباره کمک کردن
خراسان یکی از استانهای بزرگ ایران است. مشهد به معنی شهادت گاه مرکز این استان است. این شهر زیارتگاهی معروف است و محل شهادت امام رضا هشتمین امام شیعیان است.
قصه “پیرزن و کوزه شیر”: بار بود و بار نبود. غیر از خدا غمخوار نبود. پیرزنی بود که فرزندی نداشت. پیرزن آرزو به دل بود. روز و شب غصه میخورد و نمی دانست چه کار کند. سرانجام روزی کوزه شیرش را برداشت و گفت: ” الان برای خودم یک دختر درست میکنم. “
پیرزن قلم را برداشت و برای کوزه چشم و ابرو کشید. یک چارقد هم سرش کرد و کوزه را گذاشت پشت پنجره اتاقش و گفت: ” این هم دختر من! “
از قضای روزگار همان روز پسر پادشاه از آنجا رد میشد که چشمش به کوزه افتاد و خیال کرد یک دختر خوشگل است. یک دل, نه صد دل عاشق کوزه شد و رفت پیش مادرش و گفت: ” امروز پشت پنجره یک خانه دختر زیبایی دیدم. بلند شو و به خواستگاریش برو. “
زن پادشاه چادر به سر کرد و به خواستگاری رفت. وقتی پیرزن فهمید زن پادشاه آمده نا از کوزه شیر خواستگاری کند، زد تو سرش و گفت: خاک عالم به سرم. حالا چه کار کنم؟ “
پیرزن نمیدانست چه جوابی بدهد. کوزه را گذاشت پشت پرده آمد به زن پادشاه گفت: ” دخترهای ما پیش خواستگار نمیآیند. دختر من هم الان پشت پرده نشسته است. اگر میخواهید پرده را پس میزنم یک نظر نگاهش کنید. بیشتر از این هم نمیشود. “
زن پادشاه قبول کرد. پیرزن هم یک لحظه پرده را پس زد و زود پرده را انداخت. زن پادشاه نفهمید عروس خانم کوزه است.
عروس را پسندید و برگشت به قصر تا اسباب عروسی را فراهم کند. زن پادشاه برای پیرزن پیغام فرستاد که میخواهد عروس را حمام ببرد.
پیرزن گفت : “رسم ما نیست که عروس با فامیل داماد به حموم برود خودم او را به حمام میبرم.”
داماد و خانوادهاش قبول کردند. پیرزن هم کوزه شیر را برداشت و به حمام برد. توی حمام کوزه را بغل کرد و شروع کرد به شستن. او
فکر میکرد که جواب پسر پادشاه را چه بدهد. همین طور که غصه میخورد و فکر میکرد چه کند و چه نکند. ناگهان کوزه از دستش لیز خورد و افتاد و شکست. پیرزن هم دو دستی زد توی سرش که حالا چه کنم؟”
اما از طرف دیگر دختر تنهایی تمام این مدت روی بام حمام نشسته بود و از پشت شیشه بام کارهای پیرزن را تماشا میکرد. مدتها بود که دخترک یک استخوان توی گلویش گیر کرده بود و نمیتوانست حرف بزند. پیرزن از بس به خاطر شکستن کوزه بالا و پایین پرید دخترک به خنده افتاد. آنقدر خندید که استخوانی که توی گلویش گیر کرده بود بیرون پرید.
پیرزن هم صدای خندهاش را شنید. پیرزن سرش را بالا کرد و گفت: ” تو کی هستی؟ “
دخترک گفت: ” منم “
پیرزن گفت: ” آن بالا چه میکنی؟ “
دخترک گفت: ” تو را تماشا میکنم. “
پیرزن گفت: ” یک وقت نروی پیش پسر پادشاه خبر ببری, دختر من کوزه بود و شکست. “
دخترک گفت: ” چرا خبر بدهم. تو به من کمک کردی. “
پیرزن گفت: ” چطور کمک کردم؟ “
دخترک گفت : “یک استخوان چند روز بود توی گلوی من گیر کرده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. کارهای تو مرا به خنده انداخت و استخوان پرید بیرون حالا هم میخواهم به تو کمک کنم. “
پیرزن گفت: ” چطوری کمکم میکنی؟ “
دخترک گفت: ” مرا حمام کن نمیز و مرتب که شدم مرا به جای دختر خودت به قصر پادشاه بفرست. “
پیرزن خوشحال شد و گفت: ” زود بیا پایین. “
دخترک از سوراخ بام آمد پایین و پیرزن خوب سر و تن او را شست. دخترک مثل پنجه آفتاب شد و با پیرزن به قصر پادشاه رفت.
پیرزن به همه گفت: ” این هم دختر من. “
برای عروس خانم شهر را آذین بستند و هفت شبانه روز جشن گرفتند. قصه ما به سر رسید. کلاغه به خانهاش رسید.
بازنویس: گیتا گرگانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”