قصه ای کودکانه درباره ی آقای پستچی

پدر سهیل مدتی بود که به سفر رفته بود. سهیل و مادرش در خانه تنها بودند. سهیل روزها به کودکستان می رفت. مادر او روزها به اداره میرفت. عصر که سهیل از کودکستان به خانه می آمد، مادر در خانه بود و شام را آماده می کرد. سهیل، وقتی که به خانه برمیگشت ، به مادرش کمک می کرد و بعد هم مادر برای او کتاب یا مجله می خواند و با او بازی می کرد. بعضی از روزها مادرش وقت نداشت که برای سهیل کتاب بخواند یا با او بازی کند. در این روزها مادر می نشست و برای پدر نامه می نوشت. یک روز عصر سهیل یک کاغذ و قلم به مادرش داد. گفت: «مادر، هرچه می گویم روی این کاغذ بنویسید.»

مادر سهیل نشست و هر چه سهیل گفت روی کاغذ نوشت. بعد سهیل پاکتی به مادر داد و به او گفت: «حالا نشانی بابا را هم روی این پاکت بنویسید.» مادرش نشانی پدر را روی پاکت نوشت. سهیل نامه را توی پاکت گذاشت. به مادرش گفت: «حالا چطور این نامه را برای پدرم بفرستم؟»

داستان کودکانه در مورد پستچی
قصه پستچی برای کودکان

مادر گفت: «آسان است. همین حالا در پاکت را می بندیم. پشت آن می چسبانیم. بعد می رویم و نامه را در صندوق پست می اندازیم.»
سهیل پرسید: «مادر، چطور نامه از توی صندوق پست به پدر می رسد؟»

 مادر گفت: «هر روز یک نفر از طرف اداره پست می آید. نامه هایی را که در صندوق است توی کیسه ای خالی می کند. کیسه را توی اتومبیل می گذارد. سپس همه کیسه ها را به اداره پست می برند. در اداره پست افراد دیگری آن کیسه ها را روی میز بزرگی می گذارند. نامه هایی را که توی کیسه ها هستند را روی آن میز خالی می کنند. با دستگاه هایی روی تمبرها را مهر می زنند. نامه های هر شهر را در بخشی می گذارند که نام همان شهر روی آن نوشته شده است. بعد هم هر کیسه را به شهری که اسم آن روی کیسه نوشته شده است می فرستند. بعضی از این کیسه ها را با اتومبیل می فرستند. بعضی از کیسه ها را با قطار یا هواپیما می فرستند. اتومبیل و قطار و هواپیما می روند و می روند و به آن شهرها می رسند.

در هر شهر چند نفر می آیند. کیسه های پر از نامه را می گیرند. آنها را به اداره پست می برند. آن وقت نامه های هر محله را جدا می کنند و آنها را در جای مخصوصی می گذارند. بعد نوبت به نامه رسان ها می رسد. هر محله ای نامه رسانی دارد. هر نامه رسانی نامه های محله خودش را برمی دارد. آنها را توی کیفش می ریزد و هر نامه را به خانه ای که نشانی آن روی پاکت نوشته شده است می دهد.»

سهیل حرف های مادرش را شنید. گفت: «اوه! نامه من باید چقدر جابه جا شود تا به دست بابا برسد. حتما به این زودی به دست بابا نمی رسد. فکر می کنم بهتر است به بابا تلفن بزنم.»
مادر گفت: «نگران نباش! همه این کارها خیلی تند انجام می شود. دو سه روز دیگر نامه تو به دست بابا می رسد.»

سه روز گذشت. در این سه روز، نامه سهیل از صندوق پست به اداره پست و از آن با قطار راه آهن به مشهد رفت. پدر سهیل در مشهد بود. نامه رسان نامه او را به بابای سهیل رساند. پدر سهیل نامه سهیل را باز کرد. او از دیدن نامه پسرش خیلی خوشحال شده بود. توی نامه نوشته شده بود:

بابا سلام!

یادتان می آید، وقتی که شما اینجا بودید، من و شما یک بوته گل داودی توی باغچه کاشتیم؟ یادتان می آید که ما هر روز به آن بوته گل آب می دادیم؟ آن وقت باغچه پر از گل بود. حالا زمستان شده است. هوا سرد شده است. همه گل های باغچه تمام شده است. برگ های بوته های گل زرد شده است فقط برگهای آن گل داودی سبز است. آن بوته گل دوتا گل سفید خیلی بزرگ هم داده است. نمی دانید آن گل ها چقدر قشنگند! دلم می خواهد شما هم اینجا بودید و آن گل ها را می دیدید. بابا، آن گلها مرا به یاد بهار می اندازند. آن گل ها مرا به یاد عید نوروز می اندازند. وقتی که بهار بیاید، وقتی که عید نوروز بیاید، شما از سفر برمی گردید، نه، این نامه را مادر می نویسد، ولی من خودم شکل گل های داودی را برایتان نقاشی می کنم.

دوستتان دارم. دلم خیلی برایتان تنگ شده است….. سهیل .

نویسنده: مینو دستور
قصه شب” نامه ای به بابا” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

 

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید