قصه ای کودکانه و آموزنده درباره ازخود گذشتگی
قصه شب “لبخند چوبی“: دخترک برگشت. آدمبرفی از دیدن دخترک خیلی خوشحال شد. اما هنوز از حرف های گنجشک و کلاغ غمگین بود.
به دخترک گفت:”وقتی تو غصه دار هستی قارقار می کنی یاجیک جیک؟ ”
دخترک خندید و گفت:”هیچ کدام. وقتی خیلی غمگینم، وقتی خیلی غصه دارم گریه می کنم. ”
آدمبرفی خیلی تعجب کرد و پرسید:”گریه میکنی؟ گریه دیگر چه جور آوازی است؟ “
دخترک گفت: ” گریه آواز نیست. وقتی غصه دارم از چشم هایم اشک بیرون میآید. غصههایم آب می شوند و ازچشم هایم بیرون می ریزند. ”
آدمبرفی فکری کرد و پرسید:”پس من هم میتوانم گریه کنم؟ آخر خیلی غصه دارم.” دخترک حرفی نزد. کیفش را برداشت. از او خداحافظی کرد و به طرف خانه رفت.
آدم برفی تنها ماند. او سعی کرد غصه هایش را آب کند و از چشمهایش بیرون بدهد. آنقدر سعی کرد. تا سرانجام وقتی که شب شد. آدم برفی حس کرد از گوشه چشمهای ذغالی اش چیزی بیرون می آید. روزها گذشت. دخترک هر روز به آدم برفی سر می زد. هر روز دماغ نارنجی رنگ آدم برفی کوچک تر می شد. یک روز آدم برفی دید دخترک گریه می کند. خیلی ناراحت شد. نمی دانست چه شده است.
فقط پرسید: “آهای دختر چرا گریه می کنی؟”
دخترک گفت:”امروز یک جوجه گنجشک مرده پیدا کردم. از سرما و گرسنگی مرده بود. برای او گریه می کنم.” آدم برفی ساکت ماند و نگاه کرد. حس کرد که دیگر آن لبخند همیشگی رابه صورت ندارد. دو تکه چوب شل شده بودند و کمی پایین آمده بودند.
روزهای بعد، دخترک پیش او نیامد. آدمبرفی هم تنش داغ و داغ تر شد. روزی کلاغ آخرین نوک راهم به دماغ او زد. بعد رو به رویش نشست و گفت:”چقدر کوچک شده ای! ”
آدمبرفی جواب او را نداد. فقط پرسید:”کلاغ تو می دانی چرا دخترک دیگر پیش من نمی آید؟ ”
کلاغ قار قار آهسته ای کرد و گفت:”شاید سرما خورده باشد! یعنی بیمار شده است.”
آدم برفی دیگر هیچ لبخندی به لب نداشت. چوب های دهانش پایین تر آمده بودند.
او آهسته از کلاغ پرسید:”یعنی حالش خوب می شود؟ ”
کلاغ گفت:”وقتی هوا کمی گرم شد. وقتی برف ها آبشدند و سرما رفت. آن وقت حالش حتماً خوب میشود.” آدم برفی لرزید.
فکری کرد و گفت:”آن وقت برای تو و گنجشک هم غذا زیاد می شود؟”
کلاغ سرش را تکان داد و بال و پرش را به هم زد و بعد گفت:”اگر تمام برف ها آب شوند. یعنی زمستان تمام شده است. آن وقت غذا زیاد می شود. هیچ گنجشکی یخ نمی زند. هیچ کس هم از سرما نمی لرزد. و بیمار نمی شود.”
آدم برفی آهسته پرسید:”پس برف ها چه می شود؟ وقتی برف ها و آدم برفی ها آب شوند کجا می روند؟”
کلاغ روی شانه او نشست و گفت:”تمام برف های آب شده جمع می شوند و به دریا می روند. شاید هم یک عالمه گنجشک آنها را بخورند! شاید هم توی زمین بروند و درخت ها را سرسبز کنند. “
کلاع خیلی حرف زد. وقتی که رفت. آدم برفی خوب فکر کرد. دید که دلش می خواهد هر چه زودتر آب شود. او دخترک، گنجشک، کلاغ و تمام درختها را دوست داشت. فردای آن روز وقتی کلاغ آمد آدم برفی را ندید. جای او کمی خیس بود. اما دو تکه چوب که مانند یک لبخند بودند. روی زمین بود.
نویسنده: ناصر پوسفی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”