قصه شکارچی و برف بزرگ یک افسانه از بومیان آمیریکاست.بومیان آمریکا افسانه ای های فراوانی درباره طبیعت و حیوان ها دارند.

در روزگاران خیلی خیلی دور، در قبیله ای شکارچی بزرگی با زن و فرزندانش زندگی می کرد. آنها گوشت موخورند و لباس هایشان را از پوست حیوان ها تهیه می کردند. یک روز بهاری شکارچی از کلبه اش بیرون آمد و از این که دید خورشید برف ها را آب می کند. با خوشحالی خندید و گفت:« ببین خورشید چقدر زور دارد! همه بر ف ها را آب میکند.»

ولی ناگهان شنید کسی اورا ارز میان شاخه های درخت ها صدا میکند. شکارچی هرچه گشت، کسی را ندید، اما صدا او را می خواند. شکارچی که ترسیده بود گفت:« من برف هستم و شنیدم تو به من خندیدی.»
شکارچی از برف نمی ترسید. اما مرد قوی هیکلی دربرابرش ظاهر شد. مرد از تمام درخت ها بلند تر بود. موهای بلند و سفیدش به زمین می رسید و لباس سفیدی بر تن داشت. او برف بزرگ بود.

شکارچی کارتونی
شکارچی کارتونی

برف بزرگ به شکارچی گفت:«زمستان باد شمال مرا می فرستد تا زمین را برف سفید کنم.وقتی بهار می رسد، خورشید مراآب می کند. ولی دوباره بر می گردم و با تو می جنگم.من قوی هستم و و فقط یک انسانی.»برف این را گفت و پشت به شکارچی بزرگ کرد و به کوه ها رفت.

با رفتن برف بزرگ، شکارچی ترسان و لرزان به کلبه برگشت و ماجرا را برای همسرش تعریف کرد.
همسرش گفت:« برف خیلی قوی است. ابر های شمالی از او هم قوی تر هستند. آنها می خواهند تو را به خاطر خندیدن به برف مجازات کنند. باید بروی و با پیر های قبیله مشورت کنی.»

شکارچی پیش پیر های قبیله رفت. بزرگ قبیله که از همه عاقل تر بود گفت:« برف خیلی قوی است و باد شمال از او هم قوی تر است. آنها زمستان سال دیگربا تو خواهند جنگید. تو باید امروز به شکار بروی و تا می توانی گوشت ذخیره کنی. روغن حیوان ها را برای روشن نگه داشتن آتش بگیری و انبار کلبه ات را ازهیزم پر کنی. باید آن قدر خودت را آماده کنی که بتوانی در برابر برف بزرگ پیروز بشوی.»

شکارچی پرسید:« دیگ باید چه کار کنم؟»
پیر های قبیله با هم مشورت کردند و گفتند:« باید کلبه گرمی در وسط جنگل درست کنی. در آنجا، تو یک طرف آتش می نشینی و برف در طرف دیگر آن. برف بزرگ برای جنگیدن با تو حتما به کلبه ات می آید»

شکار چی تمام بهار و تابستان و پاییز را کار کرد. بیشتر از همه گوشت و روغن و هیزم انبار کرد و کلبه بزرگی در وسط جنگل ساخت. وقتی اولین دانه های برف به زمین نشست، شکارچی با همسر و فرزندانش خداحافظی کرد و برای جنگیدن با برف بزرگ به جنگل رفت.
شکارچی در کلبه جدید آتشی روشن کرد و به انتظار برف نشست. روزها گذشت و هوا سردتر شد. صدای باد شمال نزدیک می شد و هر روز بیشتر از روز پیش برف می بارید. سر انجام یک شب سرد که شکارچی کنار آتش نشسته بود، درباز شد و برف بزرگ آمد. با آمدن برف بزرگ و سرد شدن هوا آتش خاموش شد. اما شکارچی دوباره با عجله آتش را روشن کرد.

روز ها گذشت شکارچی آتش را روشن نگه داشت و برف بزرگ، همچنان کنار آتش نشست و چشم از شکارچی برنداشت. آن سال هوا آن قدر سرد شد که حتی پیرترین پیرهای قبیله همچنان سرمایی را به یاد نداشتند.
روزهای گذشت و گذشت. کلبه خیلی گرم شده بود و برف بزرگ هر روز کوچک و کوچک تر می شد. سرانجام یک شب برف بزرگ به شکارچی گفت :« من می روم. تو مردی قوی هستی. برای همیشه در کلبه گرمی زندگی خواهی کرد و همیشه در زمستان آتش کلبه ات روشن خواهد بود.

تو و فرزندانت گوشت و هیزم و روغن فراوانی خواهید داشت. ولی به یاد داشته باش که این برف است که هر بهار آب می شود و هر تابستان در رودخانه ها جای می شود.»

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید