قصه ای کودکانه درباره تصمیم درست گرفتن

قصه شب”بلندترین نردبان دنیا“: روزی روزگاری، توی یک جنگل بزرگ و سرسبز، میمون کوچولو و شیطان و بازیگوشی با پدر و مادرش زندگی می کرد. میمون بازیگوش، صبح تا شب، لا به لای درختان بلند جنگل، تاب می خورد و از این طرف به آن طرف می رفت و غروب ها، با تاریک شدن هوا، خسته و کوفته به لانه اش برمی گشت.

یکی از همین غروب ها وقتی ماه قشنگ و نورانی در آسمان میدرخشید، میمون بازیگوش که کنار پدر و مادرش نشسته بود و شام می خورد، نگاهی به آسمان انداخت و گفت: «مادر، من ماه را خیلی دوست دارم. دلم می خواهد بتوانم آن را توی دست هایم بگیرم.»

تصمیم گرفتن
تصمیم درست گرفتن

مادر و پدر خندیدند و مادر جواب داد: «ماه از ما خیلی دور است. خیلی هم بزرگ است. تو هیچ وقت نمی توانی آن را توی دست هایت بگیری.»

اما میمون بازیگوش، حرف مادرش را قبول نکرد. او تمام شب، خواب ماه نورانی را می دید که مثل توپی در دست های اوست و می تواند با آن بازی کند. فردای آن شب، میمون بازیگوش، صبح خیلی زود از خانه بیرون رفت. روی شاخه ها آن قدر تاب خورد و تاب خورد تا به خانه فیل خاکستری رسید.

فیل خاکستری که تازه از خواب بیدار شده بود و با خرطوم بلندش روی خودش آب میریخت تا سر و صورتش را بشوید با دیدن میمون بازیگوش پرسید: «چی شده میمون کوچولو! صبح به این زودی اینجا چه می کنی؟

میمون بازیگوش جواب داد: «فیل خاکستری، تو قوی ترین حیوان جنگلی. آمده ام از تو خواهش کنم تا بلندترین نردبان دنیا را برای من بسازی.»

فیل خاکستری با تعجب پرسید: «بلندترین نردبان دنیا ؟! با آن می خواهی چه کار کنی؟»

میمون گفت: «می خواهم از آن بالا بروم و ماه را در دست هایم بگیرم.»

با شنیدن این حرف، فیل خاکستری خندید و خندید. بعد گفت: «من نمی توانم بلندترین نردبان دنیا را برای تو درست کنم. اما شاید زرافه قد بلند بتواند.»

میمون بازیگوش با عجله از فیل خاکستری خداحافظی کرد و دوباره روی شاخه ها و تاب خورد و تاب خورد تا به سمت دیگر جنگل رسید. جایی که زرافه قد بلند در آن زندگی می کرد.

زرافه مشغول صبحانه خوردن بود. او همان طور که از بلندترین شاخه های درخت ها، برگ های سبز و تازه را می خورد، پرسید: «چی شده میمون کوچولو؟ اینجا چه می کنی؟»

میمون بازیگوش نفس نفس زنان جواب داد: «زرافه، توقد بلندترین حیوان جنگلی. آمده ام از تو خواهش کنم تا بلندترین نردبان دنیا را برای من بسازی»

زرافه قد بلند با تعجب پرسید: «بلندترین نردبان دنیا؟! با آن می خواهی چه کار کنی؟»
میمون گفت: «می خواهم از آن بالا بروم و ماه را در دست هایم بگیرم»

با شنیدن این حرف، زرافه قد بلند خندید و خندید. بعد گفت: «من نمی توانم بلندترین نردبان دنیا را برای تو درست کنم، اما شاید دارکوب بتواند.» میمون باعجله از او خداحافظی کرد و راه افتاد.

نزدیک ظهر بود و هوا گرم شده بود. میمون کوچولو با خستگی روی شاخه های درخت ها تاب خورد و تاب خورد تا به درختی رسید که دارکوب روی آن لانه داشت. دارکوب ناهارش را خورده بود و توی لانه اش خوابیده بود. وقتی سر و صدای میمون کوچولو را شنید، سرش را از لانه بیرون آورد و پرسید: «چی شده میمون کوچولو؟ اینجا چه می کنی؟»

اینم بخون، جالبه! قصه “بزغاله مغرور”

میمون بازیگوش که خسته و گرسنه شده بود، جواب داد: «دارکوب، تو بهترین نجار جنگلی .آمده ام از تو خواهش کنم بلندترین نردبان دنیا را برای من بسازی»
دارکوب با تعجب پرسید: «بلندترین نردبان دنیا؟! با آن می خواهی چه کار کنی؟» میمون گفت: می خواهم از آن بالا بروم و ماه را در دست هایم بگیرم»

با شنیدن این حرف، دارکوب خندید و خندید. بعد گفت: «من نمی توانم بلندترین نردبان دنیا را برای تو درست کنم، اما شاید جغد عاقل بتواند»

میمون بازیگوش، با عجله از او خداحافظی کرد و راه افتاد. عصر بود که به لانه جغد عاقل رسید
جغد عاقل روی شاخه درختی نشسته بود و چشم هایش را بسته بود. میمون بازیگوش با دیدن جغد گفت: «جغد عاقل، تو عاقل ترین حیوان جنگلی. آمده ام از تو خواهش کنم بلندترین نردبان دنیا را برای بسازی.»

جغد عاقل لای چشم هایش را باز کرد و گفت: «می خواهی از آن بالا بروی و ماه را در دست هایت بگیری؟»
میمون بازیگوش با تعجب و خوشحالی از جا پرید و جواب داد: «بله همین کار را می خواهم بکنم، ولی تو از کجا میدانی؟»
جغد عاقل جواب داد: «من هم وقتی به سن تو بودم، دنبال بلند ترین نردبان دنیا می گشتم تا از آن بالا بروم و ماه را در دست هایم بگیرم.»

میمون بازیگوش با عجله پرسید: «سرانجام توانستی ماه را در دست هایت بگیری؟» جغد عاقل گفت: «بله، اما نه به وسیله بلندترین نردبان دنیا. هیچ نردبانی، هر قدر هم که بلند باشد نمی تواند تو را به ماه برساند، اما من راه دیگری به تو یاد میدهم.»
در این فاصله که آنها با هم حرف می زدند، هوا تاریک شده بود.

اینم بخون، جالبه! قصه “به من نگاه کن”

ماه زیبا نورانی تر از همیشه مثل دایره ای نقره ای می درخشید. جغد عاقل گفت: «حالا چشم هایت را ببند و خوب فکر کن. فکر کن که ماه پایین می آید. پایین و پایین تر. حتی از سر شاخه درختان هم می گذرد و به این پایین می آید. توی دست های تو. حالا می توانی آن را بغل کنی و گرما و نورش را حس کنی. اما ببین که آسمان بدون ماه چقدر تاریک و خالی است.

پس بهتر است ماه به جای خودش برگردد تا همه مثل تو بتوانند از زیبایی و نور آن لذت ببرند. پس آهسته دست هایت را از روی آن بردار تا باز هم بالا برود. بالا و بالاتر. حالا درست به وسط آسمان رسید. چشم هایت را باز کن و به آن نگاه کن» میمون بازیگوش که به آرزویش رسیده بود، از جغد عاقل تشکر کرد و گرسنه و خسته، اما راضی و خوشحال به سوی خانه اش رفت.

در حالی که توانسته بود ماه را در دست هایش بگیرد و از همه مهم تر، یاد گرفته بود که می تواند با فکرش، هر کار خوب و مهمی را انجام دهد.

نویسنده: مهشید تهرانی
قصه شب”بلندترین نردبان دنیا” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید