قصه ای کودکانه و آموزنده درباره خوبی کردن

آذربایجان سرزمینی کوهستانی در ایران است. مردم این سرزمین قبل از اسلام پیرو آیین های مهرپرستی، زردشتی و فرهنگ های یونانی و رومی بوده اند. در حال حاضر در آذربایجان مردم مسلمان، مسیحی و یهودی در کنار هم به خوبی زندگی می کنند. مردم آذربایجان به زبان ترکی صحبت می کنند. مردم شیعه مذهب این سرزمین احترام بسیاری برای اقلیت ها قایل بوده اند و هستند.

قصه شب “روباه و مرد آسیابان” : مرد آسیابانی که اسمش احمد بود، از مال دنیا یک درخت گلابی جلو آسیابش داشت. به میوه های این درخت گلابی خال افتاده بود و داشت می رسید.

در آن اطراف، روباهی بود که هر وقت یکی از گلابی ها می رسید، می آمد و آن را می چید و می خورد.
احمد درخت را زیر نظر گرفت و دید که روباه وقت و بی وقت می آید و گلابی های رسیده را می خورد و فرار می کند.

آسیابان با خود گفت: «چه کار کنم که این روباه را به دام بیندازم؟ بهتر است از ده یک کاسه قیر بیاورم و روی شاخه های درخت بریزم، تا وقتی روباه آمد پایش در قیر گیر کند و بماند.»

آسیابان قیر را آب کرد و روی درخت ریخت. روباه که منتظر بود تا آسیابان از آنجا دور شود، با رفتن آسیابان از درخت بالا رفت. بالا رفتن همان و گیر کردن همان. روباه هر کار کرد، پایش از قیر جدا نشد و تا صبح به همان حال باقی ماند. صبح آسیابان آمد و دید روباه وسط درخت گلابی نشسته است. روباه به آسیابان التماس کرد و گفت: «تو را به خدا، بیا مرا از این جا جدا کن».

آسیابان گفت: «بمیری هم این کار را نمی کنم! تو امسال یک خروار گلابی از درخت من دزدیده‌ای. من می خواستم آنها را بفروشم و به پول برسانم.»
روباه با التماس گفت: «تو مرا پایین بیاور. هر آرزویی داشته باشی، برآورده می کنم.»

سرانجام آسیابان راضی شد و رفت و یک کاسه نفت آورد. نفت را روی قیرها ریخت و قیرها را آب کرد. روباه را پایین آورد و بدنش را که قیری شده بود، با نفت شست و گفت: «آزاد هستی، برو!» روباه گفت: «من دیگر هیچ جا نمی روم. برای تو برادر خواهم شد و پیش تو خواهم نشست تا ببینم آرزویت چیست.»

خوبی کردن
خوب بودن

اینم بخون، جالبه! قصه “روباه روستایی”

روباه با آسیابان داخل ساختمان آسیاب شد. همراه او داخل آسیاب را گشت و گفت: «دایی احمد، من نظرم این است که بروم و دختر پادشاه را برای تو خواستگاری کنم.»

آسیابان گفت: «مگر می شود؟ من آسیابان کجا و دختر پادشاه کجا؟ حرفش را هم نزن!»
روباه گفت: «تو چه کار داری؟ من می روم. اگر دادند که چه بهتر، ولی اگر ندادند هم ندادند.»

روباه یک بار مقداری طلا پیدا کرده بود و در جایی قایم کرده بود. به خانه پادشاه رفت و در زد و گفت: «سنگ محکتان را بدهید. می خواهم طلاهایم را محک بزنم!»

روباه سنگ محک را گرفت و رفت. نیم ساعت بعد سنگ محک را با طلایی که پیدا کرده بود، آورد و به خانه پادشاه تحویل داد.

نوکرهای پادشاه وقتی طلا را دیدند، تعجب کردند و گفتند: «ببین چقدر طلا و جواهر دارد که طلایی به این با ارزشی را همراه سنگ محک به پادشاه هدیه می کند!»
پادشاه گفت: «حتما احتیاج ندارد که هدیه کرده است.»

سه چهار روز دیگر، روباه آمد و به نوکرهای پادشاه گفت: «من یک دایی دارم. به پادشاه بگویید به خواستگاری دخترش آمده ام. ببینید اگر موافق است من دایی ام را بیاورم تا دختر را ببیند. دختر هم او را ببیند و اگر یکدیگر را پسندیدند، با هم عروسی کنند.»

پادشاه گفت: «عیبی ندارد، بیاید. سرانجام من باید دخترم را به یک نفر بدهم. این نباشد کس دیگری خواهد بود!»
روباه آمد و به احمد گفت: «احمد، بیا. پادشاه موافقت کرده است که دخترش را ببینی.»

روباه این را گفت و اضافه کرد: «حالا تو یک دست لباس خوب هم می خواهی. چه الباسی برای تو پیدا کنیم که دختر بپسندد؟
احمد گفت: «خودت میدانی.»

روباه به احمد گفت: «بیا به آسیاب برویم. تو را لخت کنم. روی یک سنگ بنشین تا من ببینم چه کاری از دستم ساخته است.»

احمد لخت شد و روی سنگی نشست. روباه یک نفر را به قصر پادشاه فرستاد و گفت: «داماد توی راه وقتی شنا می کرد، سیل آمد و لباس هایش را برد. یک دست لباس بدهید تا بپوشد و بیاید.»

پادشاه فوری به دخترش گفت: «هر کدام از لباس ها که خوب است، بردار و بده تا برای داماد ببرند!»
دختر یکی از بهترین لباس ها را برداشت و به دست نوکر داد تا ببرد. نوکر رفت و رفت تا رسید به احمد که لخت و بی لباس روی سنگی نشسته بود.

احمد لباس ها را پوشید و با روباه راه افتاد و به قصر پادشاه رفتند. آنها داخل قصر شدند. پادشاه گفت: «اجازه بدهید ملا بیاید عقد را بخواند و برود.»

ملا آمد و عقد را خواند. روباه هم گفت: «ما می رویم و یک ماه دیگر برمی گردیم تا دختر را ببریم.» آنها به راه افتادند و رفتند.

روباه به احمد گفت: «دایی، اگر بخواهیم دختر را بیاوریم، او را به کجا ببریم؟» احمد گفت: «وا، من نمی دانم. باز هم تو خودت باید فکری بکنی.»

احمد و روباه رفتند وسط کوهها بین کوه نشین ها، چادری اجاره کردند، بعد گفتند که بهتر است برویم و دختر را به همین جا بیاوریم. مدتی نگه داریم تا ببینیم خود پادشاه کجا را به ما می دهد.

بعد از یک ماه سراغ پادشاه رفتند و گفتند که آمده ایم دختر را ببریم. پادشاه جهاز زیادی برای دخترش فراهم کرده بود. روباه هم به اهالی سپرد که اگر کسی پرسید: «گوسفندهایی که به چرا می برید، مال کیست؟ بگویید مال احمد آقاست. اگر پرسیدند که این زمین ها و باغ ها مال کیست؟ بگویید که مال احمد آقاست.»

وقتی دختر را توی کوچه و خیابان می بردند، همه جا به نام احمد بود! احمد یک دست لباس نداشت که بپوشد ولی اسمش همه جا بود!

دختر را از قصر شاه بیرون آوردند. توی راه می پرسیدند که این گوسفندها مال کیست؟ جواب می شنیدند که مال احمد آقاست. دوباره می پرسیدند که این زمین ها و باغ ها مال کیست؟ جواب می شنیدند که مال احمد آقاست. این ساختمان بزرگ مال کیست؟ مال احمد آقاست. این آسیاب مال کیست؟ مال احمد آقاست.

به پادشاه خبر رسید که دامادت آن قدر مال و ثروت دارد که مال و ثروت تو در کنارش هیچ است!
یک هفته گذشت. پادشاه گفت: «بروید داماد و دخترم را بیاورید. من دیگر نمی گذارم از این جا بروند. می خواهم پیش خودم بمانند. من می خواهم او را به جای خودم بنشانم و خودم وزیرش بشوم.»

احمد و دختر را آوردند. پادشاه هم تاج و تختش را به احمد بخشید و خودش وزیر او شد. روباه هم گفت: «احمدآقا، تو را به آرزویت رساندم و دیگر میخواهم بروم.»
روباه رفت و احمد و زنش توی قصر پادشاه ماندند. خوردند و نوشیدند و به خوبی و خوشی زندگی کردند.

بازنویس: حسین داریان

قصه روباه و مرد آسیابان برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “هدیه شاه پریان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید