قصه ای کودکانه و آموزنده درباره راستگویی
قصه شب”سگی که می توانست بخواند”: روزی، مادربزرگ، روی نیمکت حیاط نشسته بود و لوبیا پوست می کند. سگش زیر پایش خوابیده بود و گربه کوچکش با پوست لوبیاها بازی می کرد.
ناگهان زنگ در صدا کرد. سگ بیدار شد و دید نامه رسان توی حیاط آمد و یک پاکت زرد و زیبا به مادر بزرگ داد. مادربزرگ گفت:« متشکرم، آقای نامه رسان!»
مادربزرگ پاکت زرد را باز کرد و از توی آن یک نامه زرد بیرون آورد.
بعد عینکش را روی دماغش گذاشت و نامه را خواند. بعد به سرعت بلند شد، نامه و عینک را با لوبیاها روی نیمکت رها کرد و در حالی که به صدای بلند می گفت: «آهای بچه ها کجا هستید؟ می خواهم خبر مهمی را به شما بدهم.» وارد خانه شد.
گربه کوچولو پنجه اش را روی نامه گذاشت و گفت: «دلم می خواست بدانم، این تو چه چیزی نوشته شده است.»
سگ جواب داد: «اینجا نوشته خبر مهم!»
گربه گفت: «البته! اما باید بدانیم این خبر مهم چیست؟ باید بتوانیم نامه را بخوانیم؟ خجالت آور است که سگ سه سال و نیمه ای مثل تو هنوز خواندن بلد نیست!»
سگ عوعویی کرد و گفت: «من می توانم بخوانم. بله، می توانم. مشکل نیست. دیدی مادربزرگ چه کار کرد؟ کاغذ را نگاه می کنیم و همه چیز را می فهمیم»
سگ پرید روی نیمکت، نامه را نگاه کرد، گوشش را با پنجه اش خاراند و هیچ نگفت. گربه کوچولو پرسید: «خوب، حالا این خبر مهم چیست؟»
سگ دمش را تکان داد و جواب داد: «خوب نمی بینم… چشم هایم ضعیف هستند. راست می گویم ! دماغ خوبی دارم، گوش های خوبی هم دارم، اما بدون عینک نمی توانم بخوانم!»
گریه گفت: «اینکه کاری ندارد. عینک مادربزرگ را بردار.»
سگ عینک مادر بزرگ را برداشت و روی بینی اش گذاشت. دوباره نامه را نگاه کرد، با پنجه اش گوشش را خاراند و هیچ نگفت.
گربه کوچولو شروع کرد به مسخره کردن سگ و گفت:« تو فقط یک حیوانی و بلد نیستی بخوانی.»
اما می دانید سگ چه جوابی داد؟ گفت:« موضوع این نیست. فقط الان یادم آمد که خواندن نامه دیگران، کار بسیار بدی است. اما قول میدهم بار دیگر که نامه رسان نامه ای برای من و به آدرس من آورد، آن نامه را حتما برایت بخوانم!»
مترجم: گیتا گرکانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”