قسمت اول “پروفسور گیلاس” را از اینجا دنبال کنید.

قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عاقبت دزدی

قصه شب “پروفسور گیلاس – قسمت دوم” : در مدتی که پروفسور گیلاس در خانه نبود، یک بشقاب پرنده عجیب در خانه او فرود آمد و پروفسور گوجه سبز از آن بیرون آمد. او با یک نور سبز قفل در را باز کرد. بعد به داخل خانه رفت، آدم آهنی را برداشت و آن را سوار بشقاب پرنده اش کرد و آن وقت با سرعت برق از آنجا دور شد.

وقتی پروفسور گیلاس به خانه برگشت دید که در باز است. با عجله به طرف کارگاهش رفت. آدم آهنی ناپدید شده بود. او خیلی ناراحت شده بود و شروع کرد به گریه کردن. پروفسور گیلاس با خودش گفت:”تقصیر من بود! چون آن را از کار انداختم، ناراحت شد و از پیش من رفت. حالا او را کجا پیدا کنم؟”

بعد از کمی گریه کردن و فکر کردن با خودش گفت:”چقد احمقم! آنکه نمی توانست حرکت کند! پس باید یک نفر آن را دزدیده باشد!” پروفسور گیلاس خیلی ناراحت شد. با خودش فکر کرد چه کسی او را دزدیده است.

دزدی کردن
دزدی

اینم بخون، جالبه! قصه “شغال و چشمه”

و اما پروفسور گوجه سبز خیلی خوشحال بود. او خندید و گفت:”ای آدم آهنی! ما می توانیم کارهای مهمی انجام دهیم! من قدرتمندترین مرد شهربازی می شوم. می خواهی بدانی برنامه ام چیست؟”

چشمان آدم آهنی برق زد. پروفسور گوجه سبز گفت:”خوب گوش کن! از امشب تو با من به شهربازی می آیی. آن وقت باید به جای من بازی کنی. سعی کن تا می توانی تقلب کنی و حقه بزنی. اینطوری حتما برنده می شوی. بعد من بسیار ثروتمند می شوم.”

آدم آهنی ناگهان شروع کرد به خندیدن. پروفسور گوجه سبز فکر کرد آدم آهنی راضی شده است. با خوشحالی گفت:”چقدر خوب شد. ما دوست های خوبی برای هم می شویم.” در همان وقت خنده آدم آهنی قطع شد و چشمانش برق زد و به طرف پروفسور گوجه سبز رفت. پروفسور گوجه سبز عقب عقب رفت و با تعجب گفت:”چرا اینطوری نگاه می کنی؟ جلوتر نیا!” آدم آهنی باز هم جلوتر آمد و دست های آهنی اش را بلند کرد.

پروفسور گوجه سبز وحشت کرد و ترسید. با عجله از پنجره بیرون پرید و در خیابان شروع کرد به دویدن. آنقدر دوید که دیگر نفسش بالا نمی آمد. پشت دیواری ایستاد تا کمی استراحت کند. با خودش گفت:”حتما یکی از سیم های مغزش عیب پیدا کرده است.”

ناگهان سروصدایی شنید. برگشت و نگاه کرد. آدم آهنی به طرف او می آمد، پروفسور گوجه سبز فریاد بلندی کشید و از ترس شروع کرد به دویدن. او همان طوری که می دوید فریاد می زد:”این آدم آهنی را از کار بیندازید! می خواهد مرا بکشد.” آدم آهنی از دست پروفسور گوجه سبز خیلی عصبانی شده بود. چون دوست نداشت حقه بزند.

آدم آهنی دید که پروفسور گوجه سبز حسابی ترسیده است، به طرف خانه پروفسور گیلاس به راه افتاد. پروفسور گیلاس وقتی دوستش را دید، خیلی خوشحال شد. او را در بغل گرفت و بوسید. آدم آهنی خیلی خسته شده بود. تازه خیلی هم گرسنه بود. پروفسور گیلاس یک جعبه پیچ و مهره جلوی او گذاشت.

آدم آهنی سرش را تکان داد و تمام جعبه را یکدفعه خورد:”دنگ، دنگ، دنگ!” از آن به بعد پروفسور گیلاس و آدم آهنی روزهای خوبی را با هم گذراندند. از پروفسور گوجه سبز هم هیچ خبری نشد. او حسابی از آدم آهنی ترسیده بود.

مترجم: بهرخ مالک
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “خرگوش گریزپا”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید