قصه ای آموزنده و کودکانه درباره کمک به دیگران

قصه شب”کلاه مهربانی”: صبح زود بود. یک صبح پاییزی و زیبا. فیل کوچولو، زودتر از هر روز، از خواب بیدار شد. تند و تند یکی دوتا موز خورد، از خانه اش بیرون آمد.

آن روز در جنگل جشن بود، یک جشن بزرگ.

شیر سلطان جنگل به چهارتا حیوان جایزه میداد. یک جایزه به حیوانی می داد که کوچک ترین کلاه را برای خودش ساخته باشد. یک جایزه به حیوانی می داد که قشنگ ترین کلاه را برای خودش ساخته باشد.

 

کمک به دیگران
کمک نکردن

فیل کوچولو با خودش گفت: «ظهر جشن شروع می شود. من از حالا تا ظهر وقت دارم که کلاهی برای خودم بسازم. می دانم که من جایزه کوچک ترین کلاه با قشنگ ترین کلاه با خنده دار ترین کلاه را نمی برم، ولی اگر سعی کنم و کلاه خوبی برای خودم بسازم، شاید جایزه بزرگ ترین کلاه را ببرم.

شیر گفته است که کوچکترین کلاه یا بزرگترین کلاه، فقط نباید کوچک یا بزرگ باشد، باید زیبا هم باشد. اگر زیبا نباشد، شیر به آنها جایزه نخواهد داد. باید بروم و کلاه بزرگ و زیبایی برای خودم بسازم.»

اینم بخون، جالبه! قصه “آقای لاغر و آقای چاق”

 فیل کوچولو به راه افتاد. رفت و رفت تا به درختی رسید که برگ های خیلی بزرگی داشت. یکی از برگ های آن درخت را کند. برگ را روی سرش گذاشت. دو طرف برگ را آهسته با خرطومش سوراخ کرد. گوشهایش را از آن سوراخ ها بیرون آورد.

بعد فیل کوچولو باز هم رفت تا به درخت انگوری رسید.

انگورهای درخت سبز بودند. فیل کوچولو یک خوشه انگور قرمز چید. آن خوشه را در میان دو خوشه انگور سبز جا داد. کلاه داشت کم کم درست میشد. فیل کوچولو باز هم رفت.

چند شاخه بزرگ زرد و قهوه ای قشنگ پیدا کرد. آنها را هم در میان خوشه های انگور جا داد. کلاه دیگر تمام وقشنگ شده بود. فیل کوچولو کنار رود ایستاد. کلاهش را در آب رود دید.

اینم بخون، جالبه! قصه “قندی طبل زد”

از آن خوشش آمد. با خودش گفت: «من حتما جایزه بزرگ ترین کلاه را می برم. آن وقت فیل کوچولو راه افتاد تا به جایی که جشن در آنجا گرفته می شد، برود، ولی هنوز خیلی زود بود.

هنوز سه ساعت به ظهر مانده بود.

فیل کوچولو می دانست که هیچ حیوانی به این زودی به جشن نمی رود. با خودش گفت: «حالا که کلاهم را ساخته ام، بهتر است کمی بخوابم. بعد بیدار می شوم و به جشن می روم.»

فیل کوچولو در زیر درختی دراز کشید و خوابش برد. خواب دید که در برابر شیر ایستاده است و شیر دارد به او جایزه میدهد. خواب دید که هم او و هم شیر و هم همه حیوان های جنگل خوشحالند.

ناگهان حس کرد سرش میخارد. خرطومش را بلند کرد سرش را بخاراند که از خواب بیدار شد. دید که حیوانی کنارش ایستاده است. از جایش بلند شد. فهمید حیوانی که کنارش ایستاده است، زرافه گردن دراز است. دید که زرافه دارد چیزی می خورد.

اینم بخون، جالبه! قصه “مرد بقال و طوطی”

ناگهان خرطومش را به طرف کلاهش برد و فریاد زد: «دیدی چه کار کردی، گردن دراز؟ دیدی چه کار کردی! کلاه مرا خوردی.»

زرافه متوجه شد که انگورهایی که خورده است، کلاه فیل کوچولو بوده است. ناراحت شد و گفت: «خدای من! من از کجا میدانستم که آن انگورها کلاه تو هستند. من تو را زیر آن برگ بزرگ ندیدم. چرا کار به این بدی کردم! فیل کوچولو، نمی دانی چقدر ناراحتم! مرا ببخش فیل کوچولو باز خرطومش را به سرش کشید. همه چیز کلاه جز برگ سبز از میان رفته بود.

دیگر برای کلاه درست کردن هم دیر بود. فیل کوچولو به زرافه گفت: عیبی ندارد. دیگر گذشته است. ناراحت نباش. من سال دیگر در مسابقه شرکت می کنم. تقصیر خودم بود. نباید پیش از مسابقه می خوابیدم.»

آن وقت، فیل کوچولو از زرافه خداحافظی کرد و به راه افتاد. اوقاتش تلخ بود. دیگر دلش نمی خواست به جشن برود. با خودش گفت: بهتر است به خانه برگردم.» کمی ایستاد. از روی زمین کنار پای او صدایی می آمد. فیل کوچولو درست گوش داد.

صدایی که میشنید، صدای گریه موش کوچولو بود. موش کوچولو دوست فیل کوچولو بود. فیل کوچولو خم شد. از موش پرسید: «چرا گریه می کنی؟»

موش گفت: «ببین. برای خودم یک کلاه ساخته ام. یک کلاه کوچولو. میدانم اگر با این کلاهم در مسابقه شرکت کنم، حتما جایزه کوچک ترین کلاه را می برم.»

فیل کوچولو به کلاه موش نگاه کرد. موش نصف پوست یک گردو را برداشته بود. یک دانه گیلاس خشک به نوک آن فرو کرده بود. گیلاس دم و دو برگ سبز کوچک هم داشت. کلاه موش خیلی قشنگ شده بود. روی سر موش قشنگ تر هم می شد.

فیل کوچولو گفت: «خوب تو کلاهی به این قشنگی داری. میدانی که جایزه هم می بری. دیگر چرا گریه می کنی؟

موش گفت: «آخر، من خیلی کوچک هستم. توی مسابقه هیچ حیوانی نمی تواند مرا ببیند.»

فیل کوچولو فکر کرد. خرطومش را به سرش کشید و گفت: «راست می گویی. ولی یک کار می شود کرد. من خم می شوم. بیا و روی این برگ که روی سر من است بنشین. آن وقت، همه حیوان ها تو را می بینند.»

موش خوشحال شد و دوید و رفت و روی برگی که روی سر فیل بود، نشست. در این وقت، فیل کوچولو صدای خرگوش کوچکی را شنید. فیل کوچولو با این خرگوش هم دوست بود. خرگوش می گفت: «فیل کوچولو، اجازه میدهی که من هم روی سرت بنشینم؟»

فیل کوچولو نگاهی به خرگوش کرد. خرگوش یک کلاه قشنگ با چند تا گل و برگ برای خودش درست کرده بود. فیل کوچولو گفت: «به به! تو چه کلاه قشنگی داری! حتما تو جایزه قشنگ ترین کلاه را می بری. تو هم بدو و بیا روی سر من بنشین»

اینم بخون، جالبه! قصه “حسنگول”

موش و خرگوش روی سر فیل نشستند. فیل به طرف جایی که جشن در آنجا گرفته می شد، به راه افتاد. کمی که رفت به راسوی کوچکی رسید. راسو ته یک گل را به سرش گذاشته بود.

هویجی در وسط گل فرو کرده بود. یک سیب سرخ هم به سر هویج فرو کرده بود. فیل کوچولو به راسو نگاه کرد و از دیدن کلاه او خنده اش گرفت. فریاد زد و گفت: «راسو کوچولو. کلاه تو خیلی خنده دار است. حتما تو هم جایزه خنده دارترین کلاه را می بری. تو هم بیا و روی سر من بنشین»

راسو هم روی سر فیل نشست. فیل کوچولو باز هم رفت. به جایی که شیر جایزه ها را میداد، رسید. شیر ایستاده بود.

حیوان ها با کلاه های عجیب و غریب دور و بر او ایستاده بودند. فیل هم رفت و کنار حیوان ها ایستاد. شیر به راه افتاد. به یک یک حیوان ها نگاه کرد.

گاوی بزرگ کلاه بزرگ و قشنگی با علف های سبز و زرد برای خودش بافته بود. شیر جایزه بزرگ ترین کلاه را به او داد.

بعد آمد و آمد، به فیل رسید. با تعجب او را نگاه کرد و بعد خندید. اول موش کوچولو را از روی سر فیل برداشت. او را به همه نشان داد.

جایزه کوچک ترین کلاه را به او داد. بعد خرگوش را به همه نشان داد و جایزه قشنگ ترین کلاه را به او داد. بعد هم جایزه خنده دار ترین کلاه را به راسو داد.

همه حیوان ها خندیدند و دست زدند. دست زدن آنها که تمام شد. شیر گفت: «ولی من امروز یک جایزه دیگر هم دارم. آن جایزه را به کلاه مهربانی میدهم!»

حیوان ها با تعجب شیر را نگاه کردند. شیر گفت: «همه شما به اینجا آمده اید تا کلاه خودتان را نشان بدهید و جایزه ببرید. ولی فیل کوچولو آمده است تا کمک کند که سه حیوان دیگر جایزه را ببرند.

کلاه او، یعنی برگی که او روی سرش گذاشته است، سه حیوان دیگر را به مسابقه آورده است. این کلاه را برای کمک به دیگران روی سرش گذاشته است. این کلاه او کلاه مهربانی است. من جایزه آخر را که بهترین جایزه ها هم هست به فیل کوچولو میدهم.»

آن وقت، همه حیوان ها فهمیدند که شیر چه می گوید. همه با هم دست زدند و فریاد کشیدند. شیر هم جایزه آخر را که بهترین جایزه ها هم بود به فیل کوچولو داد.

نویسنده: فردوس وزیری
قصه شب”کلاه مهربانی” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید