قصه ای کودکانه و آموزنده درباره وسایل کهنه

قصه شب “کفش”: یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان توی این دنیای بزرگ هیچ کس نبود. آن روز، در آن صبح آفتابی و قشنگ، در جنگل سرسبز و باصفا، حیوان هایی که شب پیش از ترس باران و توفان زود به لانه هایشان رفته بودند حالا یکی یکی بیرون می آمدند تا به دنبال غذا یا کارهای دیگرشان بروند.

فیل خاکستری هم که خیلی گرسنه بود همین طور که از کنار رودخانه می رفت تا غذایی برای خوردن پیدا کند، دور و برش را هم نگاه می کرد که ناگهان لنگه کفشی دید که از توی رودخانه بیرون افتاده بود. فیل خاکستری که تا آن موقع کفش ندیده بود، جلو رفت و با خرطوم بلندش آن را برداشت و نگاه کرد و گفت: “شاید خوراکی خوشمزهای باشد که بتواند مرا سیر کند.”

تصمیم گرفت آن را بخورد، اما طولی نکشید که با ناراحتی لنگه کفش به کناری انداخت. چون کفش که برای خوردن نبود، فقط یک کفش بود نه چیزی بیشتر. فیل خاکستری به راه خودش ادامه داد و لنگه کفش همان طور میان علفها ماند. کمی که گذشت، خرگوش سفیدی، جست و خیز کنان جلو آمد.

خرگوش سفید کوزه اش را گم کرده بود و حالا نمی دانست چطور باید آب به لانه اش ببرد. همین طور که اطراف را نگاه می کرد، چشمش به لنگه کفش افتاد، چون تا به حال چیزی مثل آن ندیده بود با خودش گفت: “شاید این یک ظرف باشد و من بتوانم با آن آب به لانه ام ببرم.”

اینم بخون، جالبه! قصه “شاهزاده خانم باران”

وسایل کهنه
وسایل کهنه داشتن

با خوشحالی لنگه کفش را برداشت و به کنار رودخانه رفت تا آب بردارد، اما آب از لابه لای سوراخ های کفش بیرون ریخت. چون کفش که برای آب بردن نبود، فقط یک کفش بود نه چیزی بیشتر.

خرگوش سفید، آن را به کناری انداخت و دنبال پیدا کردن ظرفی رفت که آب را در خودش نگه دارد. لنگه کفش هم در میان علفها ماند.

کمی که گذشت، موش کوچولویی که خیلی هم نگران و ناراحت بود آهسته آهسته به طرف رودخانه آمد. موش کوچولو در توفان شب پیش، خانه اش خراب شده بود و جایی برای ماندن نداشت. او نمی دانست، وقتی که شب شد کجا بخوابد، همین طور که جلو می آمد، چشمش به لنگه کفش افتاد و ناگهان فکری به نظرش رسید. با خوشحالی کفش را با خودش به کنار درختی کشید و تمام روز را به تمیز کردن آن و دوختن پارگی هایش گذراند. بعد هم با علف های نرم و راحت، توی کفش را پوشاند.

وقتی شب رسید، موش کوچولو، خانه تازه و گرم و قشنگی داشت که می توانست با خیال راحت توی آن برود و استراحت کند. فردای آن روز، وقتی فیل خاکستری و خرگوش سفید چشمشان به خانه موش کوچولو افتاد، لنگه کفش را شناختند. آنها سری تکان دادند و با خودشان گفتند: “پس چیزی که به درد ما نمی خورد، مشکل یک نفر دیگر را حل کرد.” و حق با آنها بود.

نویسنده : مهشید تهرانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید