قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مهربانی

قصه شب “کفشدوزکی که می خواست عروسی کند”: کفشدوزکی بود بسیار زیبا که آنقدر قشنگ بود که همه ی آقا کفشدوزک ها دلشان می خواست با او عروسی کنند. اما خانم کفشدوزک که خودش می دانست چقدر قشنگ و زیباست فقط ناز می کرد و از روی این گل به روی آن گل می نشست. او بال های قرمز خوش رنگی داشت که روی آنها خال های کوچک سیاهی بود. وقتی نور خورشید روی کفشدوزک می افتاد، از آن هم که بود قشنگتر می شد.

قصه "کفشدوزکی که می خواست عروسی کند"
قصه “کفشدوزکی که می خواست عروسی کند”

اینم بخون، جالبه! قصه “دختر کوچولو”

روزی کفشدوزک از خواب بیدار شد. خودش را توی یک شبنم نگاه کرد. بعد با برگ گلها برای خودش یک گردنبند و یک النگوی زیبا درست کرد و روی یکی از گلها نشست. آن وقت به یک گل قاصدک گفت:” قاصدک جان برو به همه ی حیوان های جنگل بگو هر کسی که می خواهد با من عروسی کند اینجا بیاید تا من از بین آنها بهترین را انتخاب کنم.”

گل قاصدک هم بلند شد و به آسمان رفت و خبر کفشدوزک را به همه رساند. طولی نکشید که خواستگارهای کفشدوزک یکی یکی آمدند. اول شیر جلو آمد. یال و دمش را به کفشدوزک نشان داد و گفت:”من سلطان جنگلم، اگر زنم بشوی همه ی جنگل را به تو می دهم.”

کفشدوزک سرش را برگرداند و گفت:”جنگل به چه درد من می خورد؟ یک شاخه گل زیبا برای من بس است.”
بعد کفشدوزک نگاهی به شیر کرد و گفت:”بگو ببینم اگر بخوای مرا صدا کنی چطور صدا می کنی؟”

شیر چنان غرشی کرد که همه ی حیوانها ترسیدند. خود کفشدوزک هم ترسید. او که گوش هایش را گرفته بود گفت:”وای ترسیدم. دلم ریخت. این دیگر چه صدایی بود. نه، من زن چنین مردی نمی شوم.” شیر با غصه قهر کرد و رفت.

بعد از شیر اسب آمد. اسب کمی برای کفشدوزک رقصید و گفت:”وای کفشدوزک زیبا بیا و روی من بنشین تا تو را به هر جا که دوست داری ببرم.”
کفشدوزک نگاهی کرد و گفت:”اگر من زنت بشوم، اگر مرا سوار کنی، بگو ببینم چطور راه می روی؟”
اسب که می خواست قدرت خودش را نشان بدهد گفت:”تو را مثل باد به هر جا که دوست داشته باشی می برم.”

کفشدوزک آهی کشید و گفت:”وای چقدر وحشتناک. فکر نمی کنی اگر اینقدر با سرعت بروی، می افتم. اگر بالم بشکند چی؟ اگر دستم بشکند چی؟” بعد هم رویش را برگرداند و گفت:”نه برو. تو را هم نمی خوام.” اسب هم قهر کرد و رفت.

بعد از آن گوزن آمد. کفشدوزک از شاخ های بزرگ گوزن ترسید. برای همین زن او نشد. کفشدوزک از روباه هم خوشش نیامد. چون دم او خیلی پرپشت بود. ممکن بود زیر دم روباه خفه شود. کفشدوزک حتی از ببر و پلنگ، سنجاب، خرگوش و موش هم خوشش نیامد و زن آنها هم نشد.

آخر سر جیرجیرکی آمد که خیلی ظریف و قشنگ بود. جیرجیرک گفت:”کفشدوزک زیبا خواهش می کنم بیا و زن من بشو.”
کفشدوزک نگاهی به او کرد و گفت:”اگر بخواهی مرا صدا بزنی، چطور این کار را می کنی؟”
جیرجیرک گفت:”با آواز تو را صدا می کنم.” و برای کفشدوزک آواز خواند.
کفشدوزک پرسید:”اگر من با تو قهر کردم، تو چطوری با من آشتی می کنی؟”
جیرجیرک گفت:”باز هم برایت آواز می خوانم.” و جیرجیرک برایش آواز خواند.

کفشدوزک از صدای جیرجیرک خوشش آمد و او را به همسری قبول کرد و همان روز کفشدوزک و جیرجیرک با هم عروسی کردند.

مترجم: گیتا گرکانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه برف بازی خرگوش در برف

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید