قصه ای کودکانه و آموزنده درباره امید داشتن

قصه شب “کرم سبز”: بهار بود. درخت ها سبز شده بودند. همه جا پر از گل بود. کرم سبزی آهسته چشم هایش را باز کرد. خزید و از بوته گلی بالا رفت. از کنار چند گل گذشت. در کنار یک گل، ملخی نشسته بود. کرم سبز به ملخ سلام کرد و گفت: «بیا با من بازی کن”
ملخ نگاهی به کرم انداخت و گفت:”اوه! چه کرم کوچکی! تو می توانی پرواز کنی؟”
کرم سبز گفت: “نه!”

ملخ گفت: “پس چطور می خواهی با من بازی کنی؟ به من نگاه کن! ببین چه بال های قشنگی دارم! من می توانم پرواز کنم.” آن وقت ملخ پرواز کرد و رفت.

کرم سبز خزید و باز هم از بوته گل بالا رفت. کمی بالاتر، کنار یک گل، زنبوری نشسته بود. کرم سبز به زنبور سلام کرد او گفت: “بیا با من بازی کن.”
زنبور نگاهی به کرم انداخت و گفت: «اوه! چه کرم کوچکی! تو می توانی پرواز کنی؟”
کرم سبز گفت: “نه!”

امیدواری
امیدوار

زنبور گفت: “پس چطور می خواهی با من بازی کنی؟ به من نگاه کن! ببین چه بال های قشنگی دارم! من می توانم پرواز کنم.” آن وقت زنبور پرواز کرد و رفت. کرم سبز خزید و باز هم از بوته گل بالا رفت. کمی بالاتر، کنار یک گل، سوسک قشنگی نشسته بود. کرم سبز به سوسک سلام کرد و گفت: “بیا با من بازی کن. سوسک نگاهی به کرم انداخت و گفت: ” اوه! چه کرم کوچکی! تو می توانی پرواز کنی؟”
کرم سبز گفت: “نه!”

سوسک گفت: “پس چطور می خواهی با من بازی کنی؟ به من نگاه کن! ببین چه بال های قشنگی دارم. من می توانم پرواز کنم.” آن وقت سوسک پرواز کرد و رفت. کرم سبز بیچاره تنها روی بوته گل نشست. اوقاتش خیلی تلخ بود. با خودش گفت: “هیچ کس با من بازی نمی کند. همه می گویند: چه کرم کوچکی “

در این وقت پروانه قشنگی پرواز کرد و آمد رو به روی کرم، روی بوته گل نشست و گفت: “سلام، کوچولو. می بینی چه روز قشنگی است؟ ”
کرم گفت: “سلام، بله، روز قشنگی است.”
پروانه گفت: “ولی تو چرا اوقاتت تلخ است؟”
کرم گفت: “برای اینکه من کرم کوچکی هستم. هیچ کس با من بازی نمی کند.”

پروانه گفت: “می فهمم من هم یک روز مثل تو بودم. کرم سبز و کوچکی بودم. با من هم کسی بازی نمی کرد. همیشه اوقاتم تلخ بود. یک روز دیدم که خیلی خسته ام. دلم می خواست بخوابم. زیر برگی رفتم و خوابیدم. نمی خواستم کسی مرا ببیند. از آب دهانم تاری درست کردم. با آن تار دور خودم پیله ای ساختم. توی پیله خوابیدم و خوابیدم. یک روز از خواب بیدار شدم. خیلی خوشحال بودم. از پیله بیرون آمدم. به خودم نگاه کردم. دیدم که چهار تا بال دارم، چهار تا بال قشنگ، قشنگ تر از بال های ملخ، قشنگ تر از بال های زنبور، قشنگ تر از بال های سوسک. آن وقت با آن بال ها پرواز کردم. ببین هنوز هم بال های قشنگم را دارم و می توانم با آنها پرواز کنم!”

آن وقت پروانه پرواز کرد و رفت.

کرم سبز به پروانه نگاه کرد و نگاه کرد. وقتی که پروانه دور شد با خودش گفت: “آیا ممکن است من هم یک روز پروانه شوم؟ ممکن است من هم بتوانم پرواز کنم؟” همین طور که با خودش حرف میزد، احساس کرد که خیلی خسته است. دلش می خواست بخوابد. زیر برگی رفت. از آب دهانش تاری درست کرد. با آن تار پیلهای ساخت و توی پیله خوابید.

او یک روز از خواب بیدار شد. از پیله بیرون آمد. به خودش نگاه کرد. دید که چهار تا بال دارد، چهار تا بال قشنگ. از خوشحالی خندید. آخر او هم پروانه شده بود!

نویسنده : مینو دستور
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “بره کوچولو و گرگ”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید