قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مهربانی

ژانوی خوشحال و نی سحرآمیز قصه‌ ای از کشور فرانسه است. فرانسه کشوری در اروپاست. فرانسه کشوری نیمه کوهستانی است و از رشته کوه‌های مهم آن می‌توان آلپ را نام برد. آب و هوای آن معتدل است. اگرچه مردم فرانسه از نژاد سفید اروپایی هستند ولی در حال حاضر مردمانی از کشورهای عربی، آفریقایی و آسیایی در آنجا زندگی می‌ کنند. کشور فرانسه به کشور هنر و ادبیات معروف است.

قصه شب “ژانوی خوشحال و نی سحر آمیز”: روزی زن روستایی مهربانی مشغول نان پختن بود. در ته ظرف او مقدار کمی خمیر ماند. زن فکر کرد:” خوب است با این تکه خمیر کوچک یک نان روغنی برای پسر عزیزم ژانو بپزم. “

مهربانی
مهربان بود

آن‌ وقت کمی کره و دو تا تخم مرغ به خمیر اضانه کرد و یک نان روغنی برشته و خوشمزه پخت. وقتی که نان حاضر شد. پسرش را صدا زد و نان را به او داد. ژانو از منزل بیرون آمد و کناری نشست و مشغول خوردن نان روغنی شد. همان‌وقت پیرزن فقیری با لباس‌های پاره از آنجا رد می‌شد. همین که ژانو را دید.
گفت:” روز به خیر چه نان روغنی خوبی! نمی‌خواهی یک تکه به من بدهی؟ ”
ژانو گفت: ” اگر دلتان می‌خواهد. همه را بردارید قابلی ندارد. بفرمایید. “

پیرزن گفت: ” خیلی از تو ممنونم ژانو. تو پسر خوش قلبی هستی! اما همه نان برایم زیاد است. فقط نصف آن را بده. ”
پیرزن با اشتها نصف نان روغنی را خورد. و یک نی از جیبش درآورد و گفت: ” ژانو این ها را بگیر! تو نصف نانت را به من دادی، من هم در عوض این حلقه و این نی را به تو می‌ دهم. مواظب باش از آنها خوب نگهداری کنی! روزی به دردت خواهد خورد! اینها حلقه و نی معمولی نیستند. بلکه سحرآمیز هستند و خیلی کارها می‌ توانند بکنند. “

ژانو از پیرزن مهربان تشکر کرد. وقتی که پیرزن رفت. ژانو دلش خواست تا بفهمد که این حلقه و نی سحرآمیز چه خاصیتی دارند. پس حلقه را به انگشتش کرد و ناگهان یک پسر کوچک کوچک شد! با خودش فکر کرد: ” خدایا! آیا من به همین اندازه خواهم ماند؟ ” اما همین که این فکر از مفزش گذشت. یکدفعه شروع به قد کشیدن کرد همین طور بزرگ و بزرگ تر شد. حتی از آسیاب بادی ده هم بلندتر شد.

ژانو حلقه را از انگشتش در آورد و همان لحظه به اندازه همیشگی خودش شد.

آن وقت ژانو نی سحرآمیز را گرفت و شروع به زدن کرد. یک دفعه هر چه که دور و بر او بود به رقص درآمد. همه چیز می‌چرخید و معلق می‌ زد و به هوا می‌ پرید. ژانو با خودش گفت: ” خوب، من هر چه را که باید بفهمم. فهمیدم. حالا می‌توانم بااین نی و حلقه سحرآمیز دور دنیا را بگردم. “

ژانو بااین فکر از دهکده خودشان به سوی شهر راه افتاد. نزدیک غروب به جنگلی رسید. راهزن‌ ها او را دنبال کردند. او فورا حلقه را به انگشت کرد و آن‌ قدر کوچک شد که توانست زیر نصف پوست تخم‌مرغ مخفی شود. راهزن‌ها او را ندیدند و از پهلویش رد شدند.

ژانو حلقه را از انگشت درآورد و دوباره به شکل اول خود درآمد. تازه به راه افتاده بود که یک دسته دیگر از راهزنان او را دیدند و دنبالش کردند. ژانو مجبور شد دوباره حلقه را به انگشت کند و این بار زیر بوته نشست و شب را همان جا خوابید.

صبح زود از خواب بیدار شد و راه افتاد. هنوز ساعتی راه نرفته بود که به قصری رسید. جلو رفت و درخواست کرد که او را مثل مهمان بپذیرند. خدمتکاران او را پیش صاحب قصر بردند و معلوم شد که این قصر مال پادشاه است و مردی که ژانو را پذیرفته بود خود پادشاه است.

پادشاه به صورت و اندام ظریف ژانو نگاهی کرد و پرسید: ” پسر عزیز در اینجا چه می‌ کنی و چه می‌ خواهی؟ ”
ژانو گفت:”من می‌خواهم غذا بخورم. چیزی بنوشم و بخوابم. حالا شما خوشتان می‌ آید، بیاید و نمی‌ آید هم نیاید. ”
پادشاه گفت:” آه پسر متقلب بی‌ تربیت! الان به خدمتکاران دستور می‌ دهم حسابت را برسند. ”
ژانو گفت:”من نه از شما می ترسم و نه از خدمتکاران! من از هر آدم کوچولویی چابک تر و از هر غولی پر زورترم حالا تماشا کنید. “

آن‌ وقت در مقابل چشم همه آن‌ قدر کوچک شد که به شکل پشه درآمد. پادشاه از ترسش که او نامرئی شود با عصبانیت دستور داد که به ژانو غذای خوبی بدهند و در یکی از اتاق‌های قصر از او پذیرایی کنند و دو خدمتکار هم در اختیار او گذاشت.
این پادشاه دختر بسیار زیبای داشت. ژانو اور را دید و تصمیم گرفت که او را از پدرش خواستگاری کند.

پادشاه در جواب او گفت که باید فکر کند و سه روز برای این کار مهلت خواست. وقتی که سه روز گذشت. پادشاه پسر جوان را خواست و گفت:”ژانو, من دخترم را به کسی می‌ دهم که شجاعت و زرنگی خودش را ثابت کند. حالا کاری را از تو می‌خواهم که اگر موفق شوی. داماد من خواهی شد. کاری که می‌گویم این است که فردا دوازده خرگوش سفید و دوازده خرگوش سیاه همراه خودت به دشت و جنگل ببر و قبل از غروب آفتاب آنها را به قصر برگردان. این شرط را قبول می‌کنی؟ “

ژانو جواب داد: ” بله، قبول می‌کنم. امیدوارم که برنده شوم. ”
روز بعد ژانو خرگوش‌ها را به دشت برد. خرگوش‌ها می‌خواستند هر کدام به طرفی بدوند. ولی ژانو نی را از جیبش درآورد و شروع به زدن کرد. تمام روز خرگوش‌ها دور و بر ژانو رقصیدند. معلق زدند و چرخیدند و نزدیک غروب آفتاب. ژانو آنها را به قصر برگرداند.

آن‌وقت پادشاه خواست یک بار دیگر او را امتحان کند و چنین گفت: ” فردا باید با یکی از پهلوان‌های من مسابقه بدهی. “

روز بعد در حیاط قصر مسابقه برپا شد. خود پادشاه هم به روی ایوان آمد تا ببیند چطور ژانو با پهلوان او مسابقه می‌دهد. وقتی که پهلوان آمد. یکدفعه ژانو آن‌قدر بزرگ شد و بزرگ شد که تمام زمین مسابقه را گرفت و حتی سرش از برج‌های قصر بالا رفت. بیچاره پهلوان از ترس فرار کرد چون ژانو همچنان بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. آن‌وقت آرنج‌هایش را به روی بام قصر تکیه داد.

همه دیدند که ژانو دارای چه قدرتی است و هر چه که بخواهد با قدرتش می‌تواند به دست بیاورد. اما او پسر خوبی بود و دختر پادشاه را از ته دل دوست داشت. برای همین دوباره به صورت اولش درآمد و به پادشاه گفت:”خوب پادشاه در حقیقت من هر دو خواسته شما را انجام دادم. حالا چرا با دخترتان عروسی نکنم؟ “

پادشاه چه می‌توانست بگوید؟ پس با عروسی آنها موافقت کرد. با خودش گفت چه عیب دارد که دامادش گاهی به بلندی برج قصر شود و گاهی به کوچکی پشه شاید همین کارها روزی به درد کشور بخورد!

ژانو به دنبال مادرش فرستاد تا در جشن عروسی آنها حاضر شود و بعد تا آخر عمر او را با احترام پیش خود نگه داشت.

مترجم: مهین رادپور
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “ترسونک”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید