قصه ای کودکانه و آموزنده درباره فریب خوردن

سوئد کشوری در شمال قاره اروپاست. آب و هوای این کشور بسیار سرد است. زمستان های طولانی با تابستانی کوتاه! اکثر مردم این کشور مسیحی هستند و به زبان سوئدی صحبت می کنند. مردم سوئد بچه ها را خیلی دوست دارند و قوانین فراوانی در حمایت از کودکان در این کشور وجود دارد. قصه زیر یکی از افسانه های مردم سوئد است.

قصه شب “چرا گربه ها بعد از غذا خودشان را تمیز می کنند”: روزی روزگاری گربه گرسنه ای برای پیدا کردن غذا از خانه بیرون رفت. گربه شکمو دلش نمیخواست یک موش کوچولو یا کاسه ای شیر یا کله ماهی بخورد. بلکه می خواست آن روز یک غذای تازه و جدید برای خوردن پیدا کند. گربه همان طور که این طرف و آن طرف می گشت چشمش به یک پرنده کوچک افتاد و با خودش فکر کرد. «خوب، این همان غذایی است که دنبالش می گشتم”

گربه به آرامی و بی سر و صدا به پرنده نزدیک شد. پرنده هم دنبال غذا می گشت و چنان سرگرم بیرون کشیدن کرم ها از توی زمین بود که صدای پای گربه را نشنید. راستش را بخواهید همیشه همین طور است. گربه های پرنده ها را می خورند و پرنده ها کرم ها را. اما برویم سر داستان خودمان.

فریب خوردن
فریب دادن

گربه به یک چشم بر هم زدن پرنده را توی پنجه هایش گرفت. پرنده کوچک بیچاره از ترس نفسش بند آمد. سبیل های گربه از فکر غذای خوشمزه ای که می خواست بخورد می لرزیدند. گربه که از شکارش خیلی خوشحال بود، شروع به بازی کردن با پرنده کرد. پرنده را این طرف و آن طرف هل می داد. همان طور که گربه به بازی مشغول بود، پرنده کم کم هوش و حواسش را به دست آورد و تا گربه دهان باز کرد که او را بخورد، پرنده با ادب تمام پرسید:”می خواهی حالا مرا بخوری؟”

اینم بخون، جالبه! قصه “خانه ای برای گربه”

گربه جواب داد: “البته که می خواهم تو را بخورم. شکایت و ناله و زاری تو هم هیچ فایده ای ندارد.”
پرنده گفت: “من نمی خواهم ناله و زاری کنم. هر چند دوست ندارم یک گربه مرا بخورد، اما از همه بدتر این است که یک گربه بی ادب پرنده ای را بخورد.”
گربه با عصبانیت گفت:”بی ادب؟! چه کسی گفته من بی ادب هستم؟”

پرنده گفت: “من خیلی پرواز کرده ام و خیلی چیزها دیده ام. از کلبه های کوچک و فقیرانه تا قصرهای پادشاهان را دیده ام اما در هیچ جا ندیده ام که گربه ای، حتی یک بچه گربه نادان، قبل از شستن دست و صورتش غذا بخورد. هیچ گربه باادب و تربیت شده ای چنین کاری نمی کند.”
گربه که از شنیدن این حرف خجالت کشیده بود، گفت:”من هم به اندازه بقیه گربه ها مؤدب هستم و می دانم قبل از غذا خوردن باید دست و صورتم را بشویم. حالا یک لحظه صبر کن.”

گربه این را گفت و پرنده را رها کرد تا دست و صورتش را بشوید. پرنده هم تا آزاد شد پرواز کرد و روی شاخه درختی نشست. گربه وقتی فرار کردن پرنده را دید گفت:”من که هر چه را می شنوم باور می کنم، باید هم به چنین عاقبتی دچار بشوم.”
از آن روز به بعد گربه ها همیشه اول غذا می خورند و بعد دست و صورتشان را می شویند.

نویسنده : اوله ایگه
مترجم : گیتا گرکانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید