قصه ای کودکانه و آموزنده درباره زرنگ بودن

ترکمنستان یکی از کشورهای استقلال یافته از کشور شوروی سابق است. ترکمنستان در شمال کشور ایران قرار دارد. ترکمنستان زمین های حاصلخیزی دارد. 

قصه شب”پسر زرنگ”: در آن سوی کوه ها و جنگل ها خانه کوچکی بود که مادر و پسری در آن زندگی می کردند. اسم پسر امنون بود. آنها خیلی فقیر بودند و از مال دنیا فقط یک باغچه، یک بز و یک کره اسب داشتند. بز در دره می چرید و علف های سبز می خورد و کره اسب در چمن جست و خیز و گردش می کرد، آنها هر روز شیر بز را می دوشیدند. شیر گرم، شیرین و خیلی خوشمزه بود. در باغچه سیب زمینی می کاشتند و هر روز چند دانه از آن می چیدند، آب پز می کردند و می خوردند و از زندگی خود راضی و شادمان بودند. .

روزی گرگی از جنگل آمد و بز را خورد و رفت. مادر و پسر هرچه منتظر بز شدند نیامد. به دره رفتند و فقط استخوان های او را پیدا کردند. خیلی ناراحت شدند. آنها بزشان را دوست داشتند و از طرفی دیگر نمی توانستند شیر بنوشند. از آن روز غذایشان فقط سیب زمینی بود و دیگرهیچ.

روز سوم مادر بیمار شد و در بستر افتاد و پسرش را صدا زد و گفت: «پسر جان برو یک لیوان آب برایم بیاور… خیلی تشنه ام.»

امنون گفت: «نه مادر جان تو بیماری، باید شیر بنوشی، می دانم چه کار کنم حالا پیش پدربزرگ می روم و از او کوزهای شیر می گیرم و برایت می آورم.»

مادر گفت: «برو پسرم. به سلامت. ولی زود برگرد چون من نگران می شوم.»

زرنگ بودن
زرنگی کردن

اینم بخون، جالبه! قصه “مرداد ماه”

پدر بزرگ در آن سوی یک کوه بلند زندگی می کرد. امنون از خانه بیرون آمد و با سوت اسبش را صدا زد.

فورا اسب پیش آمد. امنون سوار شد. کره اسب چون تیری که از کمان رها شود، جهید، پرید و از کوه ها و دره ها گذشت. امنون می ترسید. اگر از روی اسب می افتاد چه می شد؟ ولی خوب مهم نبود او به خاطر مادرش حاضر بود به هر نوع فداکاری دست بزند.

و به کوه بلند رسیدند. امنون دید که درختانی پر از میوه در آنجاست. او دلش می خواست از میوه ها بخورد. آنها به او چشمک می زدند و به طرف خود دعوتش می کردند.

او گرسنه بود و از صبح تا حالا هیچ غذایی نخورده بود. اما مادر بیمار بود و او می بایست زود به خانه بگردد. عاقبت به خانه پدربزرگ رسیدند.

خانه پدر بزرگ در وسط جنگل پر از درخت و گیاه بود و خود او در جلو در خانه ایستاده بود. ریشش مثل برف سپید بود.

پیرمرد تا پسرک را سوار بر اسب دید او را شناخت و از دور فریاد زد: «امنون، حالت چطور است؟ مادرت سالم است؟»

امنون جواب داد: «نه پدربزرگ، مادر کمی بیمار است. من آمده ام برای او شیر ببرم. بز ما را گرگ خورده است.»

پیرمرد با افسوس دست هایش را به هم مالید و گفت: «پسرم کاش کمی زودتر می آمدی. من همه شیرها را نوشیده ام، حتی یک قطره شیر ندارم. بهتر است به نزد خاله ات بروی. شاید او شیر داشته باشد.»

خانه خاله نیز دور بود. او در آن سوی رودخانه زندگی می کرد. کره اسب بدون آنکه احساس خستگی کند جست و خیز کنان از کوه ها و دره ها گذشت تا به خانه خاله برسد. ظهر شده بود. هوا خیلی گرم بود.

زبان پسرک از گرما و تشنگی خشک شده بود و او بسیار خسته بود ولی باز هم فکر می کرد که: «مهم نیست، اینها همه به خاطر مادر است.» در راه به یک رودخانه رسیدند.

رودخانه وسیع بود و آب زیاد و عمیقی داشت و پلی نیز بر روی آن دیده نمی شد. امنون به کره اسبش گفت:اسب قشنگ بادپا بپر میان آب ها!»

کره اسب جستی به میان آب زد و خیلی زود به آن سوی رودخانه رسید، پسرک خاله اش را دید که جلو خانه اش ایستاده بود.

تا چشم خاله به امنون افتاد او را شناخت و گفت: «پسر جان حالت چطور است، حال مادرت خوب است؟» امنون گفت: «مادرم کمی بیمار است. آمده ام تا برای او شیر ببرم. بز ما را گرگ خورده است.»

خاله دست هایش را به هم زد و گفت: «افسوس، افسوس پسرجان. همه شیرها را به شهر فرستادم. دیگر چیزی باقی نمانده، اگر کمی زودتر آمده بودی شیر بود. حالا هم ناراحت نباش به نزد دایی ات، برو او شیر دارد.»

خانه دایی در آن سوی جنگل بود. امنون راه دوری در پیش داشت، اما او بدون آنکه پیاده شود و کمی استراحت کند اسبش را به تاخت در آورد. از کوه ها بالا رفت، از تپه ها پایین آمد تا آنکه به جنگل رسید.

در جنگل میوه های خوشمزه ای بود. امنون خیلی گرسنه بود. چقدر دلش می خواست که از آن میوه ها بخورد! ولی ناگهان به یاد مادر بیمارش افتاد و باز حرکت کرد.

از میان بوته ها و درختان گذشت. شاخ و برگ ها سر و روی او را آزار می دادند. اما عاقبت به خانه دایی اش رسید، دایی و زن دایی در جلو ایوان نشسته بودند و با هم حرف می زدند، آنها آمنون را دیدند بلند شدند و دایی گفت: «پسرجان حالت چطور است، حال مادرت چطور است؟»

امنون گفت: «خوب نیست دایی جان، مامان کمی مریض است، سرماخوردگی دارد. او باید شیر بنوشد تا خوب بشود، ولی بز ما را گرگ خورده است و حالا من آمده ام تا کمی شیر برایش ببرم.» فورا زن دایی به زیرزمین رفت و از آنجا کوزهای پر از شیر برای امنون آورد. پسرک کوزه را برداشت و سوار بر اسبش شد و خواست که با عجله به طرف خانه شان برود. زن دایی گفت: «بیا کمی غذا بخور! خسته ای!»

ولی امنون گفت: «متشکرم زن دایی جان، مادر منتظر است. اگر زودتر نروم ناراحت خواهد شد.»

پس از این حرف اسبش تندتر حرکت کرد. باز هم از کوه ها و تپه ها گذشت و خیلی زود رسید. امنون در جلو خانه پدربزرگ را دید که بز سپیدی را به همراه داشت. او آن بز را به جای بز آنها که گرگ خورده بود آورده بود.

خاله نیز برای آنها یک سبد پر از میوه آورده بود. پسرک آنها را تماشا می کرد که دید مادر نیز از در خانه بیرون آمد. او برای خاطر پسرش ناراحت شده بود. مادر وقتی شیر را خورد حالش خوب شد. همه در کنار همدیگر نشستند، خوردند و نوشیدند و شادی کردند و پدربزرگ برای امنون قصه های شیرینی تعریف کرد. .

بازنویس: جعفر بدیعی

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید