قصه ای کودکانه و آموزنده درباره نادانی

قصه شب”پسرک و روباه”: یکی بود یکی نبود، در یک گوشه دنیا پسرکی بود که موقع رفتن به کلیسا همیشه باید از جنگل می گذشت. روزی موقع رد شدن از جنگل به جایی رسید که خالی بود و درخت نداشت. آنجا روباهی روی سنگ بزرگی دراز کشیده و خوابیده بود. روباه که خواب بود پسرک را ندید.

پسرک سنگی برداشت و با خود گفت: “با این سنگ به او ضربه ای میزنم و او را می کشم، بعد پوستش را می فروشم و با پولش گندم و جو میخرم و در مزرعه پدرم می کارم. وقتی مردم از کنار مزرعه ما می گذرند گندم و جوهای مرا می بینند و می گویند: “به، به! چه گندم و جوهای خوبی کاشته ای من هم به آنها می گویم: “دست نزنید. از زمین من دور شوید.”

نادان بودن
نادان نبودن

اما آنها اعتنا نمی کنند، پس من داد می زنم: “به گندم و جوهای من نزدیک نشوید.” اما آنها باز توجه نمی کنند و من هم از عصبانیت جیغ می کشم و بلند می گویم: “دست نزنید، یا از زمین من بیرون بروید.”

وقتی پسرک در عالم خیال به اینجا رسید واقعا جیغ بلندی کشید. روباه با شنیدن صدای جیغ او از خواب پرید و به طرف درخت ها دوید و از دست پسرک فرار کرد. با رفتن روباه پسرک با خیالش تنها ماند.

مترجم : پوپک جوان
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید